سال 1384 بود. خسته از تكرار كار، هواي رفتن به سمت آبادان به سرم زد. شانس يارم بود و هوا در نهايت اعتدال. آسمان هم صاف صاف بود. به ورودي اصلي شهركه رسيدم به سمت چپ پيچيدم. تابلويي سبز و رنگ و رو رفته خبر مي داد براي رسيدن به القصبه(اروند كنار): بايد45 كيلومتر به سمت شرق برانم و راندم. جاده پرترك بود و باريك. اين نوار سياه، انگار مرز ميان دو جهان بود: خط باريك حائل بين دو دنياي متضاد: نخلستان هاي سبز در سمت راست به رديف ايستاده بودند و شوره زاري كه درسمت چپ جاده تا بي نهايت كشيده شده بود. شوره زار اما گويي بي هيچ ترس و باكي از نگاه اين نگهبان با حرص و ولع براي بلعيدن سرسبزي و خرمي خيز برداشته بود. سبخ (زمين هاي شوره زار در خوزستان) جابه جا از جاده گذشته بود و مي خواست به دنياي زنده نخلستان ها دست اندازي كند.
ردپاي ناصرخسرو
آيا اين همان جايي است كه سفرنامه نويس قبادياني روزگاري ازميان آن گذشته بود؟ ناصرخسرو در بازگشت از سفر دور و درازش گفته است: ميان «عبادان» تا «معشور» همه درسايه نخل راه رفته اند. و جايي كه كارگردان صاحب نام درباره آن گفته «در يكي از اسرار آميزترين نخلستان هاي جهان به دنيا آمدم و كودكي ام را در آن سپري كردم». حالامن رسيده بودم به جايي كه روزگاري مسافران و ساكنانش تصور مي كردند انتهاي جهان است وشاعري سروده «نيست آن سوتر ز عبادان دهي».
جاده به راه خود ادامه مي دهد. مي رود تا «المنيوحي»، مي رسد به دريا. من اما به سمت نخلستان ها مي رانم. دنيايي ديگر كه سال هاي سال مردمانش نظم و نظام آن را پايه گذاشته و با همه اجزاي آن كنار آمده اند. رود توفنده و پرآب از دل نخلستان ها مي گذرد: نه، نخل ها در اطراف رود نشسته و سايه گيسوان شان را بر لب آن انداخته اند: همچون زني كه شانه به آب مي زند و به مويش مي كشد. و آباد كنندگان اين ديار، هر گروه و خانواده يي، با ابزاري سخت ساده، از اين رود بزرگ شعبه يي و نهري ساختند تا عطش نخل ها را فرونشانند، تا بهشتي بسازند و ساختند.
نام و نشان نهرها
اينجا هر نهر از نام ساكنان وسازندگانش لقب گرفته است. نهر نصار، نهر سعدوني، نهر علم، معانيج، ابوعظيم، بچاچره، ابوفلفل، عوفي، ابوصدرين، نشمي، ابوفلوس و... نامگذاران خود مردم اند چون اين سازنده است كه مي نامد. مردم در طول سال ها براي آبياري نخلستان هايشان راهي ساده اما مطمئن در پيش گرفته بودند و گذر ايام نشان داد راهشان درست درست بود. بعدها معلوم شد بي توجهي، غفلت و تغافل به اين شبكه ساده، چگونه بلاي نخل و نخيلات شد.
آبياري ناب
نخلداران اروند كناري كه سال هاي سال چالش ماه و زمين و جزر و مد دريا را به خدمت گرفته بودند. در اين روش، نهرها همزمان دو نقش آبياري و زهكشي را بازي مي كردند. «آب كه بالامي رود نهرها پرآب مي شود و معنا و مايه زندگي را تا پاي نخل ها مي برند و در ساعات جزر، پاي نخل ها و همه نهرها شسته مي شوند. همه اين اطلاعات را از مردي گرفتم به نام عبد. او مي گفت تا دهه پنجاه در سايه نخل ها درخت سيب هم پرورش مي داده اند كه توي بازارهاي اطراف به «تفاح القصبه» معروف بود. ريز بود، اما شيرين و خوشبو.
- عبد اينجا موندي برا چي؟
- مراقب نخلا.
اين را به شوخي مي گفت چون هيچ كس نمي توانست در برابر آتش انواع گلوله و توپ از نخل دفاع كند. نخل ها با آن قد و قامت، در آن ايام كاملابي دفاع مانده بودند.
نخستين ديدار فالح
درست پاييز سال 64 بود كه او را در ميان نخلستان و كنار ديوار گلي خانه اش ديدم. نخلستان هاي بي دفاع شده بود جان پناه نيروهاي نظامي. البته توي آن روزها، سكوت مرگباري برآنجا سايه انداخته بود و حوصله آدم را سر مي برد. اين سكوت مقدمه توفاني شد كه بعد همه آن منطقه را در هم پيچيد. و ما در آن روزهاي آرام، آرام و پر حوصله بذر آن توفان را مي كاشتيم.
- تو اون بالاچي مي كني؟
- رصد.
- هر كاري دلت مي خواد بكن اما واسه نخلاشر نيار.
- من كه شري ندارم. بند دوربين را جوري دور گردنم جابه جا كردم كه ببيند.
- اينو مي دونم اما تو اون بالاسُكشون مي دي و اونا سرمن خاليش مي كنن.
- نگران نباش! به جاي هر نخل ده تا مي كاريم.
و او كلامم را اين طور تصحيح كرد «هر نفر نخل».
تعبيرخواب بد
اما روزها خواب بدي براي عبد و نخل هايش ديده بود. ما شنا كنان از اروند گذشتيم و با قايق برگشتيم. و باز پل ساختند و از روي پل گذشتيم و فاو دست به دست شد و جنگ هم به آخر رسيد. و حالاحرف حرف بازسازي است، از جمله نخيلات كه منبع رزق اين مردمند و معناي زندگي آنها. اما نمي دانم وعده يي كه كردم، انجام شد يا نه؟ «هر نخل كه بيفته به جاش ده تا مي كاريم». در تمام روزهاي بعد از جنگ، دوستي من و عبد ادامه يافت و خانوادگي شد. هر وقت به اهواز مي آمد سري به خانه ما مي زد و من هم گاه و بي گاه سركي به آنها مي زدم: به ويژه عيد فطر يا در تعطيلات آخر سال. هر وقت هم مي آمد يا مي رفتيم به قول خودش سهم ما از زمين را مي داد: لوبيا سبز، خارك، بادمجان، خيار و.
- ماهياش تازه ان.
- ماهي كه ديگه سهم زمين نيس!
- تو از آب هم سهم داري.
خانه اش را همان جا، وسط نخلستان دوباره ساخت. و در آخرين سفر ديدم دستي به آن كشيده و نمايش را سنگي كرده بود.
- پول اين همه سنگو از كجا جور كردي؟
- سنگا رو آب رسوند. خنده شيطنت آميزي كرد و ادامه داد:
- يك لنج دار به من هديه كرد.
ظاهرا لنجي با بار سنگ توي رودخانه غرق مي شود و او به كمك دوستانش سرنشين ها را نجات مي دهد و صاحب لنج كه حالاچاره يي نداشته و به رسم منت گذاري گفته سنگ ها را بردارند.
- شايد فكر مي كرد در آوردن سنگ از توي آب محاله، اما مي بيني حالاشده.
سال 2000، سال فرار
اما انگار بعد از 84 همه چيز به هم ريخت. آب رودخانه كم و كمتر شد و رفت و آمدهاي من و عبد هم. آخرين بار كه تماس گرفت، گفت مي خواهد خانه و نخلستان را بفروشد اما مشتري نيست. يك بار پشت تلفن شوخي تلخي كرد و گفت:
- ده تا نخل نكاشتيم هيچ، همون يه نخلي كه با هرجون كندني نگه داشتيم داره از دست مي ره. شوري آب اگه به ريشه نخل بزنه كارش تمومه. چند ساله كه ما از خير كشت پاي نخلاگذشتيم. كار به اينجا ختم نشد و محصول خرمامون هم نصف شد و كيفيتش هم پايين اومد.
- اما مي گن برا اونجا برنامه دارن، سد پلاستيكي مي زنن و آب شيرين قاطي آب رودخونه مي كنن.
- شايد. اما حالاكو تا اون موقع؟ اينا هميشه خوابشون دير تعبير مي شه.
و همه كارشناسان اين حوادث را پيش بيني كرده بودند. آنها مي دانستند و گفته بودند با فرارسيدن هزاره سوم ميلادي و شروع بهره برداري از طرح هاي مديريت آب در بالادست رودخانه هايي كه آب اين رود را تامين مي كنند، چه اتفاقاتي رخ مي دهد. اما ظاهرا كاري نشد يا نكردند.
جز نام نماند؟
آيا ممكن است روزي برسد كه فقط نامي و يادي از اين نخلستان ها بماند، همان طور كه از سيب قصبه فقط نامي كمرنگ ماند؟ آيا آينده وسرنوشت بهشت اين مردم، واقعا جايي ديگر رقم خورده است؟ هزاران كيلومتر آن سوتر و به دست سازندگان سدهايي چون آتاترك يا ده ها سد ديگر كه بر كارون، دجله و فرات ساخته مي شود. آسمان هم گويي بعد از آن باران هاي سيل آساي سال 84 تپيد و بخيلي پيشه كرد. و حالادريا پر نفس و توفنده به پيش آمده و انگار مي خواهد از اين رود انتقام بگيرد: به تلافي همه سال ها كه اروند توفاني بود و آن را به عقب رانده بود، امروز مي خواهد يك جا، همه زهر خود را در كامش بريزد.
جنگ اساطيري
به ياد اساطيركهن مي افتم: اساطيريونان، روم و بين النهرين. جنگي كه بين خدايان در مي گيرد. «پوزئيدون» برادر زئوس كه پس از سرنگوني پدرشان قرعه انداختند و خداي دريا شد. اسلحه او يك نيزه سه شاخه است كه مي تواند جهان را بلرزاند و هر چيزي را در هم بشكند. او پس از زئوس قدرتمندترين خداست و طبيعتي ستيزه جو و حريص دارد. به همين دليل براي به دست آوردن شهرهاي خدايان ديگر با آنها درگير مي شود.
در بين النهرين اما «انكي» خداي آب هاي شيرين است و نماد هوش و عقل زياد است. در بين النهرين دريا ستايش نمي شود. آيا امروز جنگي ميان اين دو خدا در گرفته است؟
يك مقام مسوول مي گويد: ميزان شوري آب در رودخانه اروند به 22 هزار ميكروموس رسيده است. و اگر مقدار مجاز اين ماده 900 تا دو هزار ميكروموس باشد، عمق فاجعه معلوم مي شود.
و مقامي ديگر هم مي گويد: پيشروي دريا و شور شدن آب رودخانه اروند و بهمنشير، آب شور به نخيلات و مزارع كشاورزان عبادان، محمره و جزيره شیخ صلبوخ آسيب جدي وارد كرده است. آيا در اين نبرد نابرابر سرانجام اين اسرارآميزترين نخلستان هاي دنيا تسليم مي شوند؟ آيا شوره زاري كه از سمت چپ جاده هجوم خود را آغاز كرده، به كمك آب دريا، همه آنجا را يك دست خواهد كرد و خواهد بلعيد؟
منبع:فریاد جنوب