اين خشونت وحشيانه، که ما را در افکار عمومی جهان سرافکنده کرده، از کجا گريبان گير ما ايرانيان شده است؟ چرا تاکنون هيچ نسلی نتوانسته يا نخواسته به اين ننگ بزرگ پايان بدهد و دست کم اعدام در برابر ديدگان همگان را از دستور کار قوه قضائيه ايران خارج کند؟
سه هفته با نوروز سال ۱۳۹۳ خورشيدی فاصله داريم. در دورانی که من هنوز در ايران زندگی می کردم، اين روزها معمولا اندک اندک خريدهای نوروزی و خانه تکانی عيد آغاز می شد و بر سر گذرگاه ها گاهی حاجی نوروزها برای رهگذران شادی و لبخند به ارمغان می آوردند.
حالا اما بايد با عضلات منقبض پای کامپيوتر بنشينم و مثل بسياری ديگر از ايرنيان اين صحنه دردناک را، که دو جوان احتمالا با تلفن همراه خود به ثبت رسانده اند تماشا کنم:
جوانی را در يکی از ميدان های پايتخت جمهوری اسلامی ايران به پای چوبه دار آورده اند و می خواهند به دار بکشند. محکوم، مقاومت می کند. نه در برابر اجرای حکم، بلکه تنها به اين دليل که آرزومند است مادرش را بر بالای سکو هدايت کنند. شايد می خواهد برای آخرين بار سر بر شانه مادر بگذارد و کمی بگريد تا آرام تر به استقبال مرگ برود.
ماموران اجرای حکم، به درخواست های مکرر جوان بی اعتنا می مانند. آن ها دستپاچه اند که هرچه زودتر حق نفس کشيدن را از او بگيرند. يکی از ماموران، در حالی که با دست راست بازوی محکوم را گرفته است، می کوشد با دست چپ نردبانی را علم کند تا جوان را به بالای آن هدايت کنند، حلقه طناب دار را به گردنش بياندازند و بعد نردبان را از زير پايش بکشند.
جوان همچنان فرياد می زند: "نه. مادرم رو بيارين. مادرم رو."
ظاهرا مامور اجرای حکم ضربه ای به او می زند. اين صحنه را من نمی بينم. اما می شنوم که محکوم ناله می کند: "چرا می زنيد؟ من فقط مادرم رو خواستم." دو نفری که مخفيانه از صحنه اعدام فيلمبرداری می کنند، با يکديگر حرف می زنند: "خيلی سخته. می خوان بکشنش. کافيه بتونی خودت رو جای او احساس کنی. اين برادرشه. اومد بالا. اونی که پاهاش رو بسته، صاحب حق قصاصه. بيچاره فقط مادرش رو می خواد. خب چرا مادرش رو نميارن بالا؟"
بغض دارد خفه ام می کند. نمی توانم ادامه بدهم. ويدئو را قطع می کنم و به ياد مقاله ای می افتم که يک هفته است نوشته ام، اما هنوز منتشر نشده است. اين مقاله، با طرح چند پرسش آغاز شده است: "سرچشمه اين خشونت کجا است؟ حتی پيش از انتقال قدرت سياسی به روحانيت شيعی، يکی از بزرگ ترين و قديمی ترين ميدان های پايتخت کشور ما "ميدان اعدام" نام داشته است. يعنی بسيار پيش از اين ها، اعدام در برابر ديدگان انبوه تماشاچيان در اين کشور رواج داشته است.
اين خشونت وحشيانه، که ما را در افکار عمومی جهان سرافکنده کرده، از کجا گريبان گير ما ايرانيان شده است؟ چرا تاکنون هيچ نسلی نتوانسته يا نخواسته به اين ننگ بزرگ پايان بدهد و دست کم اعدام در برابر ديدگان همگان را از دستور کار قوه قضائيه ايران خارج کند؟
اين نوع خشونت رسمی و حکومتی مسئله امروز و ديروز ما نيست. بسيار کهن تر است. انگار با حضور ما در تاريخ آغاز شده است. صاحبان ساير تمدن های کهن نيز اين منجلاب را در طول حيات خود تجربه کرده اند، اما از ميان چهار تمدن بزرگ کهن، يعنی تمدن يونان، رم، مصر و ايران خشونت حکومتی و همراهی ملت با اين نوع خشونت، بيش از همه با ما همزيستی داشته و حتی به امروز رسيده است. امروز که دست کم در يونان و ايتاليا ديگر سال های دراز است کسی را اعدام نمی کنند.
دلايل توسل جمهوری اسلامی به مجازات اعدام روشن است. اين حکومت، در ۳۵ سال عمر سياه خود هرگز حتی در يک مقطع کوتاه توانائی حل مسائل اجتماعی را نداشته است. پس ساده ترين راه را در پاک کردن صورت مسئله می يابد. از سوی ديگر، اعدام در ملاء عام وسيله ای است که به کمک آن می توان وحشت را در دل های مردم ريشه دار کرد.
اما به راستی اين ملت را چه می شود که دختران و پسران خردسال و بی گناه خود را کله سحر به راه می اندازند تا به تماشای جان کندن انسان ها بايستند و از همان لحظه به بعد جويدن ناخن از ويژگی هاشان شود؟ شايد برای پاسخ گفتن به اين پرسش، سرک زدن به برخی بزنگاه های تاريخ کهن و معاصر ايران بی فايده نباشد:
مشارکت مردم عادی در کشتار بابيان
به روايت اسناد تاريخی متعدد نزديک به ۱۶۲ سال پيش در مرداد ماه سال ۱۲۳۱ شمسی ( اوت ۱۸۵۲ ميلادی) ده ها بابی يک روزه در شهر تهران قتل عام شدند. ميرزاآقاخان کرمانی يکی از روشنفکران صدر مشروطيت است که در پی ترور ناصرالدين شاه در سال ۱۲۷۵ خورشيدی در باغ شمال تبريز سر بريده شد.
ميرزا آقاخان، در سال ۱۲۳۰ شمسی يعنی يک سال پيش از کشتار بابيان در کرمان به دنيا آمده است. بنابر اين نمی تواند چنان که در کتاب سه مکتوب خود نشان می دهد خود شاهد اين جنايت بوده باشد. او احتمالا داستان هولناک کشتار بابيان را بر پايه شنيده های خود نوشته است.
ميرزا آقاخان کرمانی در صفحات ۳۰۹ تا ۳۱۸ "سه مکتوب" صحنه هائی از قتل عام بابيان را به دست مردم عادی به گونه ای ترسيم می کند که خواننده از ايرانی بودن خود به شدت شرمنده می شود. من کوشيده ام نثر ويژه اين متن تکان دهنده را، تا آنجا که مزاحم درک امروزيان نيست، حفظ کنم. فقط آن را، بدون هيچ تغييری در مضمون، اندکی کوتاه کرده ام. اگر قلبتان ضعيف است، همينجا چشم از اين سطور برداريد:
نويسنده سه مکتوب (۱) می نويسد:
صدر اعظم دولت ايران (ميرزاآقاخان نوری جانشين اميرکبير) به ملاحظه اين که اينان (بهائيان) را در طهران اقوام و خويشان زياد است،تدبيری کرد. (او) ۳۰۰ نفرشان را به طبقات مردم سپرد. يعنی ده تن به خبازان و نجاران و حدادان (آهنگران)، ده نفر به کفاشان و صحافان و سراجان، ده کس به درويشان و قلندران و ملايان و همين قسم به همه اصناف ده نفر دادند تا همه آنان در خون بابيان شراکت داشته باشند و فردا کسی نتواند داعيه خروج نموده مردم را بکشد.
من در زاويه ميدان شاه طهران درجه بی رحمی و پايه بی مروتی و طبع خونريزی و خوی ستمگری طبقات رعيت را ملاحظه می نمودم. از هر طبقه رذالت مآب تر و شرورتر و خونخوارتر قلندران و درويشان بی کيش بيعار بودند که آن ده نفر بيچاره بابی را برای کشتن به آنان سپرده بودند.
آن بيچارگان را... از خيابان شمس العماره وارد ميدان شاه کردند. آن درماندگان رنگشان پريده ... همه مبهوت و متحير با نگاه های طولانی به اطراف خويش نظر می کردند. لبان داغ بسته آنان مانند چوب خشک به هم می خورد...
ايشان را در وسط ميدان نشانيدند و آن خوش سرشتان با اره ها و تبرزين ها اطراف آن بيچارگان را گرفته مشغول به خواندن ذکر هوهو الاهو و نادعلی شدند و هربار چون حلقه ذکر به آخر می رسيد، يک دفعه آن تبرزين و اره ها را بر فرق آنان فرود می آوردند.
مردم شهر در اطراف نظاره کنان، دست زنان، آفرين گويان، شاباش کشان بودند و اين حرکت وحشيانه و فعل زشت را تحسين کرده می ستودند. اين آفرين و تحسين ها در حالت آن نادرويشان تاثير غريبی کرده بود که هر دوره حلقه ذکر را بلندتر و تبرزين را سخت تر بر مغز آن بينوايان می نواختند تا عاقبت کار ايشان را ساختند.....
.... بعد از آن که آن بی کيشان اين دل ريشان را بدين قسم زار و نزار کشتند، باز از کشته آنان دست بر نداشته محض خوشامد و ازدياد حظ تماشائيان شيشه های نفت آورده بر آن بدن های پاره پاره و خرد شده ريختند و آتش زده ختم مبارک هوهو و الاهو را به آخر رسانيدند.
... در خيابان شمس العماره به غوغائی غريب و ازدحامی بزرگ برخوردم.... از ميان آشوب فريادی بلند بود که يکی با کمال عجز و لابه می گفت:"ای مردم، اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله، اشهد ان علی ولی الله. بالله من بابی نيستم. برای خدا مرا نکشيد".
من مردم را شکافته جوانی به سن ۲۸ و ۳۰ يافتم که کلاهش از سر افتاده تف به رويش انداخته پايش به ريسمانی بسته در کمال سرعت و شتاب جماعتی او را برخاک به خواری تمام می کشيدند و گويا به ميدان شاه برای قربانی فی سبيل الله می بردند. جمعی ديگر از زن و مرد مانع شده می خواستند او را در همان خيابان بکشند و ثواب اين عمل را خودشان ببرند....
در بخشی ديگر از اين روايت هولناک، جراح باشی دوست ميرزا آقاخان برای او شرح می دهد که اين جوان، "اديب وعارف و دانا و بينا"ئی بوده که هميشه با طلبه های چاله ميدان بحث و جدل می کرده است. جراح باشی می گويد: "من هميشه او را نصيحت می کردم که از طايفه آخوند و ملا برحذرباش که اگر دوست باشند مالت را می خواهند و اگر دشمن شوند خونت را".
ميزا آقاخان، ماجرای ديگری را از ظهر روز ۲۴ مرداد ۱۲۳۱ شرح می دهد که از همه صحنه های ديگر دلخراش تر است. او به نقل از دوست خود جراح باشی تعريف می کند:
"... در اين وقت درب خانه را به شدت کوبيدند. به پشت در رفتم و پرسيدم که را می خواهيد؟ گفتند جراح باشی را. من به گمان اين که کسی زخم برداشته در را گشوده دو سه نفر سيد را ديدم. پرسيدند جراح باشی کجا است. سئوال کردم چه کارش داريد؟ گفتند چيزی که به کارش خيلی می خورد و به عمل جراحی خوب می افتد برايش آورده می خواهيم به او بفروشيم. گفتم: جراح باشی منم. چه داريد که فروختن آن را می خواهيد؟ يکی از آن دو پدر سوخته گفت شنيده ايم پيه قلب آدم از برای زخم معالجه و مرهم است و زهره انسان هر زهری را علاج می کند و دارو و شفای يکتا است. اينک برای تو قلب و پيه دل و زهره جگر ميرزا علی بابی را آورده ايم. تو چند درم می خری؟"
در گزارش ميزاآقاخان کرمانی از بابی کشی در روز ۲۴ مرداد سال ۱۲۳۱ شمسی در تهران، صحنه های دلخراش ديگری هم هست که از تکرار آن می پرهيزم.
قتل عام بابيان در واقع از دوران امير کبير آغاز شده بود و در دوران ميرزاآقاخان نوری ادامه يافت.
خشونت هزار و پانصدساله در ايران
آيا با اين پيشينه سياه، هنوز جای تعجبی هست که گروهی از ايرانيان به تماشای صحنه اعدام بر سر گذرگاه ها می روند؟
آن روز ملاهای شيعه مردمی را که آمادگی آدم کشی داشتند به اين توحش تکان دهنده وا می داشتند. حالا، به تماشای اعدام ترغيب می کنند. اما به راستی آيا هر ملتی را می توان به چنين منجلابی کشيد؟
عميق ترين و پهناورترين ريشه اين درد در کجای تاريخ ما است؟
بسياری از ستايندگان ايران قبل از اسلام، از جمله همين ميرزاآقاخان کرمانی دستخوش اين توهم بوده اند که حکومت ها و مردم ايران تا قبل از حمله عرب خشونت پرهيز بوده اند. اما آن ها به عمد يا به سهو، فراز مهمی از تاريخ عهد ساسانی را به فراموشی سپرده اند.
ماجرای قتل عام مزدکيان
در عهد ساسانيان با گسترش قدرت مغان زرتشتی جامعه به سوی خشونت های کم نظير سوق داده می شود. روايات تاريخی می گويند که در دوران خسرو انوشيروان (۵۳۱ تا ۵۷۹ ميلادی) به دستور پادشاه ۱۲ تا ۴۰ هزار مزدکی به قتل رسيدند و هستی شان غارت شد.
در آن دوران در کنار مغ های زرتشتی، کشيش های مسيحی نيز در ايران جايگاه و احترام خاصی داشتند. اين دو گروه، به خواست قباد پدر انوشيروان مجلسی فراهم ساختند و با انديشمندان مزدکی مجادله ای به راه انداختند و آن ها را به ظاهر در بحث منکوب ساختند. در پايان اين نشست بود که حکم قلع و قمع مزدکيان صادر شد.
نقطه مشترک همه اين خشونت ها، نقشی است که نمايندگان اديان رسمی در آن ها ايفا کرده اند.
در دوران قاجار آخوندها مردم را به مشارکت جمعی در قتل عام بابيان ترغيب کردند و امروز هم باز قضات شرع هستند که چوبه های دار را در گذرگاه ها علم می کنند.
پس تا سلطه مذهب هست، خشونت نيز خواهد بود و پايان دادن به خشونت، جز از طريق جدائی مذهب از حکومت و استقرار يک حکومت قانونمدار متعهد به منشور حقوق بشر در ايران ممکن نيست.
ــــــــــــــــــــ
۱/ سه مکتوب، ميرزا آقاخان کرمانی، به کوشش و ويرايش بهرام چوبينه، نشر نيما (آلمان، اسن) اکتبر ۲۰۰۰ ميلادی