بروال الاهواز- «پشت مزرعه نیشکر»، عنوان مستندی حدودا 15 دقیقهای از بهفر کریمی است. فیلمی مربوط به سال 1381 و برشی از زندگی یک خانواده در جنوب ایران، خانوادهای که خود، آینهای از وضعیت یک قشر اجتماعی و درواقع نمونهای از آنست. پیرمرد بیمار و خسته و ناشادی که یک «کارگر آبیار» بازنشسته است و 31 سال و یک ماه از زندگیش را در زمینهای زراعی نیشکر جنوب گذرانده، صنعتی که از دهه 60 وارد اقتصاد ایران شده و بخش قابل توجهی از زمینهای جنوب خوزستان را زیر کشت نیشکر برده است. صنعت نیشکر گرچه توسعه چشمگیری داشته و خیلی سریع به بخش غیرقابل حذفی از اقتصاد منطقه تبدیل میشود ولی از آنجایی که مثل بسیاری از پروژههای توسعهای فاقد مطالعات زیست محیطی و اجتماعی بوده به مرور زمان، تغییر ماهیت داده و روی دیگری از چهره خود را به نمایش میگذارد که امروزه با مفهوم توسعه ناپایدار شناخته میشود. گذشته از مکانیابی خوزستان برای کشت این محصول که به اعتقاد برخی کارشناسان محیط زیست اصولی نبوده، پس از چند سال مدیریت پسابهای شور آن نیز به مسئلهای اساسی تبدیل میشود. این پسابها به دنبال کم شدن حجم آب کارون، دیگر امکان سرازیر شدن به آنرا ندارند و به تالاب شادگان هدایت میشوند. اما مجددا مسئله تکرار میشود و اکنون طرح احداث کانال برای انتقال آنها به خلیج فارس در دست اجراست، طرحی که باز با تذکراتی از جانب کارشناسان زیست محیطی مبنی بر تهدید اکوسیستم منطقه همراه است.
فیلم کریمی را باید در چنین متنی دید. در کنار تمام بحثهای داغ زیستمحیطیای که امروز پیرامون این موضوع مطرح است این کارگردان به متن زندگی اجتماعی میرود و میخواهد ببیند مردمی که سه دهه از عمرشان روی این زمینها گذشته امروز چه وضعیتی دارند و چه بهرهای از پروژه بردهاند؟ فیلم با صحنههایی از کار یک مرد جوان در زمینهای نیشکر شروع میشود، تصاویری که بیشتر شالیکاریهای شمال را در ذهن تداعی میکنند و کارگرانی که تمام مدت باید در داخل آب کار کنند. فیلم با رفتوبرگشتی بین سعی و کوشش سخت این کارگر جوان و بیحوصلگیها و تنهاییها و درد کشیدنهای پیرمردی در گوشه خانهاش آغاز میشود، پیرمردی که حرف نمیزند، نمیخندد، پاهایش را برای کاهش درد، ماساژ میدهد و با رادیوی قدیمی و سیارش، اخبار و موسیقی گوش میدهد و با امواج رادیو، در نقاط مختلف جهان پرسه میزند. در یکی از همین لحظهها صدای گوینده را میشنود که خبری را مبنی بر سختی کار کارگران ذوبآهن خوانده و نوید میدهد که با بهرهگیری از تکنولوژی ساخت لباسهای فضایی، لباس کاری مناسب و محافظ در برابر حرارت برای آنها ساخته خواهد شد. در این بین، سکوت رسانه در برابر وضعیت کارگران کشاورز و آبیاری نظیر پیرمرد داستان، کنایهای از دیده نشدن این گروه از کارگران و مشکلات آنهاست. نام پیرمرد را در هیچکجای داستان نمیشنویم، شاید چون کارگردان نمیخواهد از او چهره ویژهای بسازد و او را تنها به عنوان نمونهای برای بازنمایی وضعیت یک گروه انتخاب کرده است.
داستان اما با آمدن یک جفت پوتین خاکی به تصویر، تغییر میکند، پوتینی متعلق به پسر خانواده که سرباز است و تنها 24 ساعت به مرخصی آمده است. از این لحظه فیلم به بعد میتوان خوانش دیگری از داستان را روی کار آورد، وقتی که مخاطب با داستان پسر خانواده مواجهه میشود. پسری که با آمدنش تنهایی و سکوت عذابآور خانه را میشکند، زن و مرد که تا پیش از آن جدای از هم تصویر میشدند (و حتی محل خوابشان یکی نبود) دوباره سر یک سفره مینشینند، در یک اطاق و کنار پسرشان میخوابند و خانواده با آمدن او دوباره بازتولید میشود. پدر، حجم بیشتری از برنج را در بشقاب پسر میریزد و دعوتش به خوردن میکند و مادر از بشقاب پسرش غذا میخورد و صحبت از دلتنگی و خوشحالی جمع شدن دوباره خانواده است. پسر از اینکه چرا پدرش سربازی را نخریده گله میکند، از اینکه چرا به قولش مبنی بر خرید موتورسیلکت برای او عمل نکرده و در عوض درخواست میکند که برایش زن بگیرند. تمام این دیالوگها گرچه جدی هستند ولی در فضایی آکنده از شوخی و شیطنت میگذرند. زن خیلی غیرمحسوس سعی میکند مرد را از اتهام ضمنی پدر خوبی نبودن تبرئه کند و توضیح میدهد که پول نداشتهاند و پسر از پدر در مورد ازدواج، موکدا قول میگیرد و پدر به آرامی، تایید میکند.
در همان یک روز مرخصی، پسر با همان لباس سربازی، پدر را برای معاینه به شهر میبرد. باز همان درد پاست. در آنجا از دکتر میشنود که آبیاران بازنشسته میتوانند پسرانشان را جای خودشان مشغول به کار کنند و بخش پراسترس فیلم رقم میخورد. آنها عازم اداره مربوطه میشوند و قابل پیشبینی است که از کارمند ساده آن، فقط جوابی منفی میگیرند با این توضیح اضافه که سپر اغلب کارمندان است: «به من ربطی ندارد. قانون اینطور میگوید.» چند جملهای اعتراضی بین آنها رد و بدل میشود که چون برخلاف بقیه بخشهای فیلم فاقد زیرنویس فارسی است مخاطب غیرآشنا به گویش محلی، در برداشت خود تردید میکنند. با اینحال ظاهرا قصه، قصه نزدیک شدن به زمان پایان خدمت پسر است و اینکه بعد از گرفتن کارتش باید چه کند وقتی که فرصت همین کار زجرآور پدر نیز برای او مهیا نیست؟ درنهایت، داستان با رهسپار شدن پسر به سمت جاده تمام میشود، جادهای برگرفته از جغرافیا و اقلیم خشک منطقه که میتواند تعبیری استعاری را نیز تداعی کند.
روایت کریمی، در عین کوتاهی و سادگی، فشرده است و چندین مسئله اجتماعی را که دارای ارتباطاتی درهمتنیده هستند به خوبی تصویر میکند. از یکسو، قصه توسعه ناپایدار اقتصادی و کشاورزی (توسعهای که برای کارگرش بعد از یک عمر کار سخت، تنها درد و فرسودگی و موقعیت شکننده اقتصادی را بر جای گذاشته) و از سوی دیگر، قصه وضعیت فعلی که نسل جدید از همین تجربه حداقلی نیز محروم است و به تبع آن باید محرومیتهای دیگری را (مانند ازدواج، موتور، ناتوانی در خرید خدمت و...) نیز تجربه کند؛ موضوعی که نقشی قابلتوجه در مناقشات بین این دو نسل داراست. این فیلم بهفر کریمی در کنار مستندهای دیگری چون «نفت سفید»، «چه سرسبز بود دره ما» و... گفتمان توسعه را به نقد کشیده و نسبت به سرنوشت انسانها زیر چرخدندههای آن هشدار میدهند. تابلوی «جاده اختصاصی؛ حق تقدم با تریلیهای حامل نیشکر» که بخشی از تصاویر فیلم کریمی است، به خوبی این ماهیت غیرانسانی توسعه را نمادپردازی کرده است؛ ماهیتی که در کشورهای توسعهیافته، با بازگرداندن مطالعات زیستمحیطی و اجتماعی و توجه صادقانه (و نه فرمالیته) به ظرفیتهای آنها تا حد بسیاری تعدیل شده است.