رادیو زمانه- نخستین روز جشنواره فیلم کن است. پانزدهم ماه مه ـ ساعت ۸:۳۰ به فرودگاه نیس میرسم. فرودگاهی که درست وسط دریا ساخته شده و تو حس میکنی روی آب فرود میآیی، این شروعی درخشان برای سفر به ریویاراست. کنار هلندیها میایستم و منتظرم چمدانم بیاید. چمدان را از ریل گردان پایین میکشم و لکلککنان به سمت بادجه فستیوال کن در فرودگاه میروم؛ بادجهای که مخصوص اطلاعرسانی به مهمانان فستیوال کن است.
کوپنی میگیرم که قرار است مرا از نیس به کن برساند. سوار اتوبوس میشوم. تمامی کسانی که در اطرافم نشستهاند اهل سینما هستند. حتی یک سینماگر ایرانی هم در اتوبوس نشسته. از چشمهای مینیاتوری و رنگ موهایش او را میشناسم. مردی آنسو تر نشسته با موهای بلند و خالکوبی و در این سو مرد ایرانی با محاسن. خانمی که قرار است در کن داوطلبانه کار کند، همگی ما با هم در صبحگاه یک روز آفتابی به سوی کن میرویم. سینماست که ما را به هم وصل میکند، چیزی که در طول این هفته هر روز بیش از قبل آن را درک کردهام. به کن میرسیم. کمی آنسوتر از کاخ اصلی که به آن «پَله» میگویند پیاده میشوم و میروم به دنبال چیزی که بیش از همه در این جا به آن نیاز دارم: کارت مطبوعاتم. در راه، دور و برم را چهرههای آفتابسوخته گرفتهاند. مردمانی خوشخلق که مدام میخندند و عکس میاندازند. میلههایی که حائل آنها و فرش قرمز است از همه محبوبتر است. همه با پوستر بزرگ کن و فرش قرمز آن عکس یادگاری میخواهند. زنانی با صندلهایی با پاشنههای حصیری، کلاه و عینک و یقههایی باز و سینههایی آفتابسوخته و خشکیده از نور سالیان سال خورشید، پوستی که میگوید سالها در سواحل گرم جنوب، جلوی خورشید داغ دراز کشیده و لذت برده، خلقهای باز.
وارد ساختمانی میشوم که قرار است کارتم را در آنجا بگیرم. آدمها فرق دارند. لباسها رسمیترند. مردم جدیترند. فرانسویهایی میبینی که انگلیسی حرف میزنند. کارت و کیف و باقی ملزومات را میگیرم و بعد به سمت کانتینری میروم تا چمدانم را بسپارم. بارم سبک میشود. به سوی پَله میروم. همه لبخند میزنند و «بون ژوق» از دهان کسی نمیافتد. فیلم افتتاحیه «گتسبی بزرگ» است. دیر رسیدهام و حال کنفرانس مطبوعاتیاش برپاست. فیلمی بر اساس رمان محبوبام نوشته اسکات فیتز جرالد.
دلم میخواهد بگذارم بعضی کتابهای بزرگ همانطور که من تخیل کردهام در ذهنم بماند، علاقهای به دیدن اقتباسهایشان ندارم که مبادا تخیل من با تخیل کس دیگری خلط شود. میخواهم ذهن خاورمیانهای من جی گتسبی و دیزی خودش را داشته باشد و برای همین عجله برای دیدن فیلم ندارم، شاید اصلا عجلهای برای این فیلم نداشته باشم. در کنفرانس مطبوعاتی کری مولیگان و لئوناردو دی کاپریو نشستهاند. این اولین برخورد من با «آدمهای مشهور» از این نوع است. قیامتی است بین عکاسان. عکاسان جشنواره بیرحماند و برای گرفتن عکس دلخواهشان همه کار میکنند. رودربایستی را کنار میگذارم و میروم جلو. دی کاپریو جلو میآید. از کشوری میآیم که فرش قرمز در آن تعریفی ندارد، ستارهسازی از بازیگران به مذاق مسئولانش خوش نمیآید. به اینها فکر نمیکنم. دیکاپریو جلو میآید و لبخند میزند، این اولین لحظهایست که من حس میکنم دارم منطق فرش قرمز را میفهمم.
من هیچ وقت منطق فرش قرمز و ستارههای هالیوود را نفهمیدهام. هنوز هم نمیفهمم. اما فکر میکنم چیزی در شخصیت اوست. چیزی که ملغمهای است از شخصیتهایی که او بازی کرده و من گاه به آنها عشق ورزیدهام و گاه دوستشان نداشتهام. جک (تایتانیک) و آرنی (چه چیزی گیلبرت گریپ را میخورد؟)، فرانک ویلر (Revelutionary Road)، بیلی (درگذشتگان) و تدی (جزیره شاتر) با هم به سمتم میآیند. از این همپوشانی شخصیتها سرگیجه میگیرم و فکر میکنم شاید منطق فرش قرمز همین سرگیجهها باشد. همین احضار ارواحی که همگی در غالب یک جسم جمع میشوند و مقابل تو با لبخند قدم میزنند. لئو سوار آسانسور میشود و عکاسها آرام میگیرند. دوربینم را چک میکنم و از ساعات اولیه سفرم راضی هستم، رضایتی که کمکم در روزهای بعد با خستگی مفرط کمکم رنگ میبازد. تمامی سالهای آغازین کارم گزارش افتتاحیه کن نوشتهام، نه! ترجمهکردهام. کلام دیگران را چون واسطهای به زبان خود در آوردهام و حال این جایم. پا بر زمین میکوبم. من اینجایم و این بار اینها کلمات من است و این گزارش شخصی من است، نه ترجمه کلمات دیگران. «نام جاها: نام» پروست را یادت هست که چگونه بدل شد به «نام جاها: جا»؟ حکایت من است. کن «نام» نیست، کن «جا»ست و من دو پا در «جا»یم.
کوپنی میگیرم که قرار است مرا از نیس به کن برساند. سوار اتوبوس میشوم. تمامی کسانی که در اطرافم نشستهاند اهل سینما هستند. حتی یک سینماگر ایرانی هم در اتوبوس نشسته. از چشمهای مینیاتوری و رنگ موهایش او را میشناسم. مردی آنسو تر نشسته با موهای بلند و خالکوبی و در این سو مرد ایرانی با محاسن. خانمی که قرار است در کن داوطلبانه کار کند، همگی ما با هم در صبحگاه یک روز آفتابی به سوی کن میرویم. سینماست که ما را به هم وصل میکند، چیزی که در طول این هفته هر روز بیش از قبل آن را درک کردهام. به کن میرسیم. کمی آنسوتر از کاخ اصلی که به آن «پَله» میگویند پیاده میشوم و میروم به دنبال چیزی که بیش از همه در این جا به آن نیاز دارم: کارت مطبوعاتم. در راه، دور و برم را چهرههای آفتابسوخته گرفتهاند. مردمانی خوشخلق که مدام میخندند و عکس میاندازند. میلههایی که حائل آنها و فرش قرمز است از همه محبوبتر است. همه با پوستر بزرگ کن و فرش قرمز آن عکس یادگاری میخواهند. زنانی با صندلهایی با پاشنههای حصیری، کلاه و عینک و یقههایی باز و سینههایی آفتابسوخته و خشکیده از نور سالیان سال خورشید، پوستی که میگوید سالها در سواحل گرم جنوب، جلوی خورشید داغ دراز کشیده و لذت برده، خلقهای باز.
وارد ساختمانی میشوم که قرار است کارتم را در آنجا بگیرم. آدمها فرق دارند. لباسها رسمیترند. مردم جدیترند. فرانسویهایی میبینی که انگلیسی حرف میزنند. کارت و کیف و باقی ملزومات را میگیرم و بعد به سمت کانتینری میروم تا چمدانم را بسپارم. بارم سبک میشود. به سوی پَله میروم. همه لبخند میزنند و «بون ژوق» از دهان کسی نمیافتد. فیلم افتتاحیه «گتسبی بزرگ» است. دیر رسیدهام و حال کنفرانس مطبوعاتیاش برپاست. فیلمی بر اساس رمان محبوبام نوشته اسکات فیتز جرالد.
دلم میخواهد بگذارم بعضی کتابهای بزرگ همانطور که من تخیل کردهام در ذهنم بماند، علاقهای به دیدن اقتباسهایشان ندارم که مبادا تخیل من با تخیل کس دیگری خلط شود. میخواهم ذهن خاورمیانهای من جی گتسبی و دیزی خودش را داشته باشد و برای همین عجله برای دیدن فیلم ندارم، شاید اصلا عجلهای برای این فیلم نداشته باشم. در کنفرانس مطبوعاتی کری مولیگان و لئوناردو دی کاپریو نشستهاند. این اولین برخورد من با «آدمهای مشهور» از این نوع است. قیامتی است بین عکاسان. عکاسان جشنواره بیرحماند و برای گرفتن عکس دلخواهشان همه کار میکنند. رودربایستی را کنار میگذارم و میروم جلو. دی کاپریو جلو میآید. از کشوری میآیم که فرش قرمز در آن تعریفی ندارد، ستارهسازی از بازیگران به مذاق مسئولانش خوش نمیآید. به اینها فکر نمیکنم. دیکاپریو جلو میآید و لبخند میزند، این اولین لحظهایست که من حس میکنم دارم منطق فرش قرمز را میفهمم.
من هیچ وقت منطق فرش قرمز و ستارههای هالیوود را نفهمیدهام. هنوز هم نمیفهمم. اما فکر میکنم چیزی در شخصیت اوست. چیزی که ملغمهای است از شخصیتهایی که او بازی کرده و من گاه به آنها عشق ورزیدهام و گاه دوستشان نداشتهام. جک (تایتانیک) و آرنی (چه چیزی گیلبرت گریپ را میخورد؟)، فرانک ویلر (Revelutionary Road)، بیلی (درگذشتگان) و تدی (جزیره شاتر) با هم به سمتم میآیند. از این همپوشانی شخصیتها سرگیجه میگیرم و فکر میکنم شاید منطق فرش قرمز همین سرگیجهها باشد. همین احضار ارواحی که همگی در غالب یک جسم جمع میشوند و مقابل تو با لبخند قدم میزنند. لئو سوار آسانسور میشود و عکاسها آرام میگیرند. دوربینم را چک میکنم و از ساعات اولیه سفرم راضی هستم، رضایتی که کمکم در روزهای بعد با خستگی مفرط کمکم رنگ میبازد. تمامی سالهای آغازین کارم گزارش افتتاحیه کن نوشتهام، نه! ترجمهکردهام. کلام دیگران را چون واسطهای به زبان خود در آوردهام و حال این جایم. پا بر زمین میکوبم. من اینجایم و این بار اینها کلمات من است و این گزارش شخصی من است، نه ترجمه کلمات دیگران. «نام جاها: نام» پروست را یادت هست که چگونه بدل شد به «نام جاها: جا»؟ حکایت من است. کن «نام» نیست، کن «جا»ست و من دو پا در «جا»یم.