گیرم که به کار خویش استاد شدی
شعری ازجهانگیر صداقت فر
چندی ز فراوردهی خود شاد شدی
فردا چه ثمر بری ز بار و بر خویش
وقتی چو غبار راه بر با د شدی .
۲-
گیرم که پس از کوچ تو هیهات کنان
در سوگ نشستند همه اهل جهان
چون در گذری، چه سود اگر در همه دهر
از یاد تو سرشار بُوَد ذهن زمان .
۳-
چون در گذری: سکون و تاریکی گور
پایان همه کوش و تلاش و شر و شور
هان! تا نمی آیدت دگر هیچ به کار
نه فخر نکو نامی و نه لافِ شعور .
۴-
چون نیست شدی چه حاصل ات زانچه که هست
از آن چه که رشته گشت یا آنچه گسست
از حکمتِ خیام بیاموز که گفت
در جام مجوی سکر مستی چو شکست .
۵-
دستی به دغل به دفتری چند نوشت:
بر عرش فلک جهنمی هست و بهشت.
دوزخ به دل بدان بُوَد، من میگویم
فردوس به قلب مردم نیک سرشت .
۶-
آوازهی تو به شهر پیچید؛ که چه؟
گلواژه به هر بیت تو روئید؛ که چه؟
امروز اگرت پاس ندارند چه باک ؟
فردا دو قلو خرت چو زایید؛ که چه؟
جهانگیر صداقت فر