نسیمی که در اتاق قاضی وزید/ محمد حزبایی زاده

داستان کوتاه محمد حزبائی زاده اهواز

بروال اهواز- همراه با شاکی وارد اتاق قاضی شدم. یک صندلی انتخاب کردم و نشستم. صندلی درست وسط اتاق بود. شاکی هم با قد بلند و کت شلوار قهوه‌ای نو بعد از کمی تردید آمد و کنارم نشست. با دیدن چهره گرفته قاضی و قد خیلی بلند شاکی روحیه نداشته ام را حسابی باختم. کتش بوی نفتالین می‌داد و با بوی تند بدنش در هم می‌آمیخت و در ترکیب با بوی نم و هوای خفه اتاق حالم را آشوب می کرد.
قاضی آخرین کارهای پرونده قبل از ما را راست و ریس‌کرد و ته مانده استکان چایش را هورت سرکشید. قد نسبتا کوتاهی داشت و چاق بود. توی صندلی فرو رفته بود و از پشت میز فقط سرش دیده می‌شد. پرونده را برداشت و در حالیکه خودش را آرام تکان تکان می‌داد، اوراق پرونده را که حالا ضخیم‌تر شده بود زیر و رو می‌کرد. به نظر کلافه می‌رسید.
نیم نگاهی به من انداخت و دو باره مشغول مطالعه شد. احساسی به من می‌گفت من امروز بازنده‌ام. برخلاف همیشه که خیال می‌کردم یک تنه می‌توانم با زبان بازی قضیه راسرهم بندی کنم و غائله ختم به خیر شود، این دفعه از همان اول حس کردم تنها هستم. ای کاش یک جوری به وکیلم خبر می‌دادم. باز قاضی نگاه دیگری به من انداخت و رو به بقل دستی‌ام از او پرسید شما شاکی هستید؟
-نماینده هستم.
و خیلی سریع معرفی نامه‌اش را تقدیم کرد و عقب عقب برگشت سر جای اولش.
دیروز در سایه همین دلهره یکی از دوستان را واسطه کردم تا با شاکی صحبت بکند و پا در میانی، بلکه از این مخمصه که باعث و بانی آن کسی دیگر بوده خلاص بشوم. اما نشد و واسطه با دلخوری گفت شاکی حتی حاضر نشده در خانه‌اش را به روی او باز کند.
همه تحقیقات هم به دستور قاضی انجام شده بود و تا حدودی نشان می‌داد ما خبط بزرگی مرتکب شده بودیم و گاف زده بودیم. این یعنی گاو من زائیده بود. نمی‌دانم چرا اتاق‌ها این قدر کوچک و تنگ ساخته می‌شوند. یک عالمه هم کمد توی آن چیده‌اند و توی هر کمد هم تا دلت بخواهد پرونده چپانده بودند. نگاهی به بیرون انداختم. فکر کردم بلند شوم و پنجره را باز کنم تا شاید هوای تازه به دادم برسد.
-آقا شما چرا دقت نمی‌کنید؟ مگه روی کارها نظارت نمی‌کنی؟
سئوال قاضی متوجه من بود.
-چرا آقا مطالب از چند فیلتر می‌گذره و همه چیز را من هم کنترل می‌کنم اما خوب...
-شما دیروز مطلبی به نقل از من چاپ کردید در حالی که من با هیچ خبرنگاری حرف نزدم.
و با عصبانیت از زیر میز بریده روزنامه‌ای را بیرون کشید و جلوی صورتش گرفت. در حالی که بریده را تکان تکان می‌داد گفت:
-این هم اون خبر که گفتم.
نمی‌دانم چه کسی پنجره را باز کرد. هوای تازه‌ای توی اتاق پیچید و برای یک آن حس کردم عرق تنم خشک شده. حالا روی صندلی راست نشستم و گفتم:
-آقا اما این روزنامه ما نیست. ما همچین خبری رو چاپ نکردیم.
قاضی یک باره به خودش تکانی داد و درست نشست. حالا می‌توانستم نیمی از بالا تنه‌اش را ببینم.
-تو مطمئنی؟
-شک نداشته باشید. صفحه بندی روزنامه من با این روزنامه که توی دست شماست فرق داره.
نماینده شاکی متوجه رد و بدل شدن این حرف‌ها نشد اما من جان تازه‌ای گرفتم.
وقتی قاضی گفت حالا از این مسئله بگذریم شاید او نمی‌دانست کدام مسئله اما من می‌دانستم این مسئله کدام است.
قاضی رو به او کرد و پرسید:
-لایحه می‌دید؟
-نه من همین جا صحبت می‌کنم، البته یه چیزهایی هم نوشته‌ام.
نماینده شاکی برای لحظه‌ای هاج و واج ماند. شروع کرد به زیر و رو کردن کاغذها و یک برگ کاغذی را بیرون کشید. مطالبی را جسته و گریخته می‌گفت. حتی یک کلمه از حرف‌هایش را متوجه نشدم. نگاهم را به بیرون گرداندم و به گوشه پرده‌ای دوختم که حالا باد تکان تکانش می‌داد. 


Comments (0)