مثل گارسیا، خسته از جغرافیا

محمد حزبائي زاده

عدنان غريفى اهواز محمره ايران

عدنان غريفي
عدنان غريفي

هر بار که به اهواز می‌آمد می‌گفت: دیگه نمی‌آم. خسته شدم. آخه اینجا هیچ خبری نیست. نه جلسه‌ی نقدی، نه نمایشی، نه موسیقی، نه...هیچ هیچ. "سهام" زنش تماس گرفت و گفت حوصله‌اش از خانه سر رفته بیا ببر دورش بده. و همان روز عصر با او قرار گشت و گذار گذاشتم. سوار شدیم و به سمت ملاثانی راندیم. توی مسیر صحبتش مثل همیشه گل کرد. گفت تفاوت غربی‌ها با ما در این است که آنها هیچ گونه تعصبی نسبت به هیچ چیز ندارند. نه تعصب ملی، نه نژادی و نه هیچ چیز دیگر. آدم‌های خیلی راحتی هستند. اصل برای آنها زندگی است.

عدنان می‌گفت روزهای اول که به هلند رفته بودم برای اینکه از کشورم دفاع بکنم حتی گاهی به دروغ متوسل می‌شدم. چیزهایی را به نادرست به مردم و کشورم می‌چسباندم تا از آنها عقب نمانم.  با نیمه لبخندی ادامه داد: بعد فهمیدم چه کار ابلهانه‌ایست این کار. اصلا نیازی نیست آدم به این شیوه‌ها متوسل بشود. جالب اینکه آنها وقتی می‌شنوند که مردم فلان کشور فلان چیز را دارند استقبال می‌کنند و خیلی تعریف می‌کنند. ندیدم موضع منفی بگیرند و تعصب نشان بدهند که نه ما چنینیم و چنان و دیگران هیچ. عزیز جان راحتت کنم این تعصبات مال جهان سومی هاست. مال مردم عقب مانده است که مرتب به خودشان بی خود می بالند.


از گوشه چشم به او نگاهی انداختم.
-عدنان می‌دونی کمی شبیه گابریل گارسیا مارکز هستی؟
به شوخی گفت: آره خیلی‌ها این را می‌گویند. البته غیر از ظاهر وجه مشترک دیگری داریم؛ هر دو داستان سرایی را از مادر بزرگهامون یاد گرفتیم.


از کنار مزارع گندم گذشتیم که اولین و آخرین باران پاییزی آنها را شسته و سبزی شان را دو چندان کرده. عدنان ابراز احساسات کرد. گفتم: این چند مشت علف کجا و آن زیبایی طبیعت هلند کجا؟ گفت این حرف را نزن. اینجا هم زیبایی‌های خودش را دارد. او را به یاد شعر" من در این جغرافیا بی تاریخم" اش  ‌انداختم. سری تکان داد و گفت: البته نباید فراموش کرد آنها ملت مهربان و با محبتی هستند اما آره. تو در آن جغرافیای زیبا و باشکوه، وقتی به خودت نگاه می‌کنی حسرت می‌خوری که چرا سرزمینم، زادگاهم این طور نیست. چرا مردمم در زیر بار این همه مشکلات کمر خم می‌کنند و از حداقل رفاه در زندگی برخودار نیستند. یادم می‌آید وقتی برای اولین  بار دید گروهی نوجوان پشت  چراغ قرمز، میان ماشین‌ها دستمال کاغذی و لنگ می‌فروختند، پرسید اینها چه کار می‌کنند و وقتی فهمید گفت دولت اگر این آدمها را تامین نکند پس به چه درد می‌خورد؟


در میان مزارع گندم و در حاشیه کارون، از کنار  چند تک نخل گذشتیم؛ نیمه خشک و غبار گرفته. و او که به گفته یک یکی از نویسندگان جوان اهوازی "ستایشگر نخل" است در برابر این حال و روز نخل تاب نیاورد. نخلی که شاخه‌های پریشان و قلب سوخته‌اش حکایت از روزگار سخت خشکسالی می‌دهد.


-  نخلستانهای خرمشهر هم این طور شده؟
-  ظاهرا بعضی تصمیم گرفته اند خودشان را از شرنخل خلاص کنند. آره روزگار نخلستانهای زادگاه و شهر محبوبت بهتر از این نیست.


گریزی زدم به مادر نخل. داستانی که عدنان می‌گوید من بعد از آن دیگر داستان ننوشتم. حالا از من می‌خواهد صدای موسیقی را کمی بلندتر کنم تا شاید این طور لرزش صدایش را بپوشاند. بعد از کمی مکث گفت: مادر نخل روزگار تلخ زندان را بر من آسان کرد. در آن روزها متوجه گذر  زمان سخت جان  نمی‌شدم.  روزگاری که وارد سیاست شدم و بعد در آبادان به همراه جند نفر از دوستان بازداشت و زندانی شدیم. البته همه داستان را در عرض یک هفته نوشتم و بعد  در یک روز مادرم به ملاقاتم آمد و دادم از زندان برد بیرون.به گمانم سال 48 بود. اصلا ما چند هزار ساله زنده ایم(با خنده) بس نیست؟


با اینکه مدتی است برخی خاطراتش را فراموش کرده یا دیگر حوصله یادآوری آنها را ندارد، در یادآوری جزئیات این داستان ذره‌ای از قلم نمی‌اندازد. می‌گوید مادر نخل همان مادر خانواده است که همزمان با هم در انتظار حادثه‌ای تکان دهنده‌اند. هر چند این حادثه در داستان به وضوح و صراحت نشان داده نمی‌شود اما آن جا که مادر، زنبیل را در جستجوی تکه لباسی زیر و رو می‌کند تا به عطیه هدیه کند و نمی‌یابد، صدای شکستن می‌آید. عدنان می‌گوید من  با خواندن  این قطعه بارها و بارها گریه کردم.


 صحبت به  مرور داستان‌های دیگرش رسید اما خیلی گذرا.  داستان مرغ عشق و اختلاف دو نسل در دو فرهنگ. پسری که به این همه ملاحظه گری پدر و مادر در مواجهه با پدیده‌ها-که این جا مرغ عشق بهانه می‌شود- به ستوه آمده؛ مواجهه رمانتیک با زبان و کلمات. کوسه و یاد دوست قدیم "آقابزرگ" که این بار در هیئت برادر بزرگتر ظاهر می‌شود تا به شکار کوسه بروند. عدنان ‌گفت : او به من شکار کوسه را یاد داد. بعد ادامه داد: بزرگ مرده نه؟


-بله چند سالی است که با این دنیا خداحافظی کرده.


تا نهالستان "ربیع" ، مقصد نهایی ما راهی نمانده بود. قطعه زمینی متروک که به همت چند جوان به نهالستانی دنج و پرورش طیوری کوچک تبدیل شده است. حمید و سامی قبل از رسیدن ما آتشی ساخته بودند دیدنی. سرمای هوا تیز بود اما نشستن کنار آتش و خوردن چای و قهوه در آن غروب و صحبت از ادبیات کردن صفایی دیگر داشت. حالا آفتاب آرام آرام از گوشه آسمان قصد وداع کرده بود و آتش به خرمن مغرب زده بود. دقایقی بعد هم تک ستاره‌ای پیدا شد که تنها بود و چشمکی می‌زد. دلگیری این غروب بر صحبت‌های ما در باره ادبیات رنگی خاکستری بخشید. عدنان می‌گفت انتظار ایجاد تغییر دادن از ادبیات، واقع بینانه نیست. با ذات ادبیات نمی‌خواند. خصوصا در جامعه‌ای که نمی‌خواند. او که در دیار غربت تجربه انتشار "فاخته" را دارد خوب می‌داند درد نخواندن و نخریدن کتاب چیست. فصلنامه فاخته که به طور تخصصی به حوزه ادبیات می‌پردازد پس از انتشار هشت شماره به کمک شهرداری آمستردام از ادامه راه باز ماند چون هیچ کس از ایرانیان مهاجر حاضر به خرید و خواندن نمی‌شود.
این درد ایرانیان در همه جا هست. با خواندن میانه خوبی ندارند.
بعد سری تکان می‌دهد و می‌گوید: حتی تحصیل کرده‌ها و آدمهای به ظاهر موفق و موقر.


 از عدنان پرسیدم فکر نمی‌کنی اگر به زبان عربی می‌نوشتی بیشتر خوانده می‌شدی؟
-        عربی زبان مادری ما بود اما زبان علمی و آموزشی ما فارسی بود.
او که به زبان انگلیسی هم شعر می‌سراید می‌گوید: حقیقتش نه اینکه نمی‌توانستم به عربی بنویسم منتها وسواس زیادم به من این اجازه را نمی‌داد. باز گفت: ما در کتابخوانی ازدنیای عرب و همسایگانمان عقب تریم.


از طعم تلخ قهوه و چای، گرمای حدیث دوستانه و آتش حمید و سامی عدنان را خوش آمده بود و او که معمولا از نشستن طولانی خسته می‌شد دوست نداشت از آن گوشه پاک و کم نور دل بکند. اما باید برمی‌گشتیم. هرچه هست این جغرافیا، این گونه است. دوست داشتنی هرچند تاریخش با طعم تلخ قهوه عجین است. به عدنان گفتم: خبرهای اهواز این طوری است. اگر از نمایشگاه و جلسه نقد خبری نیست. اگر از کنسرت و موسیقی اثری نمی‌بینی اما مردمانش داستان خود را دارند و موسیقی شان را می‌شنوند.     



Comments (0)