محمد حزبائی زاده
عشق من به قورباغه امروزی نیست. من از کودکی علاقه عجیبی به این موجود مرموز داشتم. شکل و شمایلش، سکون و سکوتش، جهیدن و آواز خواندنش، رنگ و رویش جذبم میکرد. داستان من واین دوزیست البته مثل خیلی عشقهای زمینی دیگر کش و قوس داشته و فراز و فرود. از همین جا بگویم گسترش فرهنگ مردم خاور دورهیچ دخلی به داستان من با این دوزیست دوست داشتنی ندارد. عشق آنها بیشتر به تحریک شامه و ذائقه و بعد شکم و سد جوع ختم میشود اما من را یک حس عجیب به آن پیوند میدهد که بعدها، وقتی بزرگتر شدم، فهمیدم میشود آن را ارضای حس زیبایی شناسی نامید.
عشق خوردنی
چینیها مثل خیلیها این دوست را برای خوردن میخواهند. شاید در زبان و ادبیات چینی هزاران هزار بیت و قصیده در وصف قورباغه وجود داشته باشد و بعضی از این اشعار در نوع خود در لطافت و ظرافت شاهکار باشند اما من فکر میکنم دوستی نباید به خوردن منتهی شود. ای بسا باید ازفرهنگستان زبان فارسی کمک گرفت تا تدبیری بیاندیشد، بخشنامهای بدهد که دیگراز بکار بردن این دو واژه با هم احتراض شود. از این به بعد مردم بگویند "تمایل دارم فلان چیز را بخورم". حتی کسانی که از به کار بردن کلمات غیر فارسی ابا دارند بگویند"من به خوردن بهمان چیز کشش، گرایش یا نیاز دارم". بگذریم، عشق و دوست داشتن با هوس خوردن یک جا جمع نمیشود. به همین دلیل من هم از کتاب پرفروش و پرسروصدای"قورباغهات را قورت بده" هیچ وقت خوشم نیامد و نخواندم.
عشق ساکنان غدیر
من اما قورباغه را دوست داشتم بی هیچ هوس و طمعی. فصل زمستان با چندتا از دوستان در آبگیر بزرگ "غدیر" که بین فرودگاه اهوازو کوّاخه (بعداً زویه و بعدها کوی آزادی) پرآب میشد، بی ملاحظه سرما، به آب میزدیم و به دنیای شگفت انگیز قورباغهها سفر میکردیم. در میان بوتهها نوارهایی میدیدیم با هزاران گردی تیره. با گذشت زمان این زنجیرهها پاره میشد و موجوداتی ریز و زنده از آنها رها میشدند؛ عینهو ماهی دم داشتند و توی آب میلغزیدند. اول با خوشحالی گمان میکردیم واقعاً ماهیاند اما معلوم میشد اینها "بقلول" اند و نوزاد قورباغه. توی چله زمستان ساعتها توی غدیر پرسه میزدیم و به تماشای این موجودات شگفت انگیز میپرداختیم.
شاید اگر ترس ازقبرستان گوشه غدیر نبود این جستجو تا غروب ادامه پیدا میکرد اما با تاریک شدن هوا دیگر کسی دل نداشت در آن جا بماند، هم وحشت از قبرستان بود هم ترس از تنبیه خانوادهها. همه فکر میکردند این قطعه از زمین "مسکون" است یعنی جایگاه موجودات مرموز و ترسناک. بعضی هم فکر میکردند این شهر براثر یک بلای آسمانی نابود شده. زمینی که وجب به وجبش سفال پیدا میشد و خبر از وجود شهری یا منطقهای باستانی و تاریخی میداد. واینها همه و همه زیر جاده شرکت ملی حفاری، کوی عابدی، شهرک سازمان نظام مهندسی و اخیراً کارگاه مترو مدفون شد.
مخالف بزرگ
مادرم به شدت از عشق من به قورباغه متنفر بود. آخر این عشق نزدیک بود کار دستم بدهد. یک بارکیف مدرسهام را پر از قورباغه ریز و درشت کردم وبا خودم سرکلاس بردم. معلم غرق درس دادن بود که آنچه نباید میشد،شد. درکیفم باز مانده بود واین دوستان نازنین هم از غفلتم استفاده کردند و کف کلاس راه افتادند. کف کلاس شده بود کنار برکه وسط جنگل. خانم معلم زیبا و مهربان ما که اتفاقاً من را خیلی دوست داشت یا من این طورخیال میکردم، با جیغ و داد از کلاس زد بیرون. رفت توی دفتر نشست و گفت "جای من دیگه توی این کلاس نیس". از این کارم به شدت عصبانی شد. کار بیخ پیدا کرد و قرار شد از مدرسه اخراجم کنند.
در جمع قماربازان
من مسئله را از خانوادهام پنهان کردم و به جای رفتن به مدرسه، به غدیر میرفتم. گاهی به تماشای گروه قماربازان مینشستم که گوشت رانشان را با کوبیدنهای پیاپی سرخ میکردند بلکه قابهای استخوانی به میلشان روی زمین بنشینند و چند اسکناس چرک و چروک دو، پنج و ده تومانی را از آن خود کنند. صدای این گروه همیشه بلند بود و تنها فریاد شادی یک بازیکن فوتبال که گلی را به هدف میرساند، گاه وبی گاه برآنها چیره میشد. قماربازها معمولاً کارگران ساده و روز مزدی بودند که در مناطق مجاور به کار بنایی مشغول بودند؛ کارگه(کورش یا کوی ملت بعدی و...) اینها در روزهای تعطیل دستمزد ناچیزشان را این طور دود هوا میکردند. گروهی هم با پول کمتر، با فنگ (تیله)، قاب گوسفند و حتی گردو قمار میکردند. من اما از همه آنها کناره میجستم و به آبگیر میزدم ودر دنیای شگفت انگیز دوزیستها غرق میشدم.
پایان فرار
فرار من از مدرسه اما چندان دوام نیاورد و ماجرای رژه قورباغهها به گوش خانوادهام رسید. قرار شد ماجرا با ابراز پشیمانی و عذر خواهی( البته مادرم به نمایندگی از من انجام داد) رفع و رجوع شود.
مادرم به یک دلیل دیگراز قورباغه بدش میآمد. یک بار زمستان چنان باران سیل آسایی آمد که سقف یکی از دو اتاق گلی ما ریخت. در همین وانفسا مادرم فهمید که من چند قورباغه توی یک دلّه حلبی، در گوشهای از حیاط درندشت خانه نگه داشتهام. بعد از این که سقف اتاق جر خورد، راز من هم برملا شد. مادرم با لحنی سرشار از ملامت گفت: "مگه نمیدونی قورباغه بارون میاره؟ زود این لعنتو از خونه بنداز بیرون." دلم نیامد آن دلّه را دور بیندازم. این پا و آن پا کردم بلکه حواسشان درگیر تعمیر سقف بشود. مادرم که تعللم را دید، مهلتم نداد و دست به کار شد. برای دفع به قول خودش "بلیه" از پسر همسایهمان کمک گرفت. پسری که تا آخر از چشمم افتاد چون دیدم با میل وعلاقه دله را برداشت و برد. حرف و استدلال مادرم عجیب بود؛ آمیزهای از درستی و نادرستی. آنچه او میگفت ملغمهای بود از یک یافته شبه علمی و باوری عامیانه که قورباغه میتواند از بارش باران خبردهد. کسانی که با انواع صداهای این موجود آبگیرنشین آشنا هستند، میتوانند پیشاپییش از آمدن باران با خبر بشوند. و از همان زمان من با این تناقض دست به گریبان بودم؛ آیا کسی که ازچیزی خبر میدهد مقصر است؟ خروس بی محل است وباید سربرید یا دور انداخت؟ بدتر این که چرخش روزگار زندگیام را باهمین حرفه گره زد؛ روزنامه نگاری و کار خبر.
رنگ و بوی دیگر
با این همه من دوستانم را رها نکردم.عشق شان در دلم ماند. این عشق در کلاس علوم دوره راهنمایی حسابی به کمکم آمد. معلم جوان و پرانرژی علوم برای آشنایی بیشترما با اعضای بدن دوزیستان، تشریح بدن قورباغه را در برنامه درسی گنجاند. بچه ننههای مناطق زیتون کارمندی جرأت نداشتند به قورباغه نزدیک بشوند چه رسد به اینکه بخواهند بگیرند و تشریح کنند. و من این کار را کردم.
البته در ابتدا به سختی تن به این کار دادم و بعد هم قاعده "الضرورات، تبیح المحذورات" به کمکم آمد. امروزه هم به این منش میگویند عمل گرایی. من عمل گرا شده بودم و دوستانم را سلاخی میکردم. انکار نباید کرد، شاید همین کار موجب شد عشقم به قورباغه رنگ و بوی دیگری بگیرد. از آن سال به بعد دیگر بوی زُهم و لزجی بدن این موجود لغزنده، چندان جذبم نمیکرد هیچ، حتی آزارم میداد. از بویش گذشتم و رنگ و رویش را چسبیدم.
زگیل عشق
البته دوری جستن من از لمس قورباغه، دلیل دیگری هم داشت. در همان زمان چند زگیل روی دست چپم سبز شد. همه در و همسایهها متفق و یک صدا گفتند که ریشه این سرطان خوش خیم لمس قورباغه است. و همین گروه بازنسخه پیچیدند که مبتلا به این مصیبت باید به مدت یک هفته، هنگام غروب، رو به آفتاب بایستد و همزمان با خواندن وردی، بر زگیل جارو بکشد. عشق آدم را به چه کارها وامیدارد.
همه دستورات نسخه پیچان را یک به یک به جا آوردم. زگیل درشت بود و خشک، که گاه و بی گاه با کمترین تماس باتماس با گوشه لباسم، خون از آن جاری میشد. باید از شرش خلاص میشدم، هرچند هدیه معشوق بود. وعجیب این که خلاص شدم. البته با نسخههای مشابه دیگر. همه هشدار میدادند باید از لمس قورباغه حذر کرد.
بازمانده عشق
از لمس گذشتم اما هنوز طیف رنگ سبز و قهوهای، تیره و روشن بدن این نرم تن اسیرم میکرد. زمان میگذشت وعشقم رنگ عوض میکرد، انتزاعی میشد. هنوز حالت دهان قورباغه جذبم میکرد؛ چیزی میان خنده ولبخند در آن میدیدم. خنده یک پیر که حکمت، صبر و حوصله را چاشنی شادی میکند. آن حالت چشمان بسته که خبر از شب بیداری طولانی میدهد یا باز وقتی مادر بزرگی به روی نوهاش میخندد و چشمانش را تنگ میکند. اتفاقاً با یکی از همکلاسیهای دوره دبیرستان به طرز عجیبی عیاق شده بودم بی آن که دلیلش را بدانم. بعدها متوجه شدم عامل این کشش چیزی نبود جز چشمان این همکلاسی. چشمانش درست مثل چشمان قورباغه بود؛ خمار، نیمه باز و بیرون زده.
سمفونی رسیدن
به دانشگاه که رفتم ارتباطم با این موجودات نازنین کمتر و کمرنگتر شد. این بار صدای آنها نقش آفرینی میکرد و پررنگتر شد. وقتی هر چند ماه یک باربه قصد دیدار خانواده از تبریز راه میافتادم، نیمههای شب به اهواز میرسیدم. دوره جنگ بود و تاریکی بی پایان که به نام خاموشی برشهر چنگ انداخته بود. تردد ماشین در آن ساعات هم به حداقل میرسید. گاهی مجبور میشدم از پلیس راه اندیمشک تا خانه را پیاده گزکنم. اما در دل آن تاریکی کشنده، دوستان همیشگی من، ساکنان غدیر، خبر از پایان سفر و رسیدن به خانه میدادند. زیر لب از محمود درویش میخواندم:
اگر کسی جز خویشتن بودم... راه را برمیگزیدم...
چرا که نه تو سربازگشت داری و نه من
دستی به گیتار بزن
تا دست به تن ناشناختهها بکشیم
برآن افقی که دل از دل مسافران میرباید
اگر کسی جز خویشتن بودم... بر این راه
با گیتار میگفتم:
مرا نواختن بر زهی دیگر بیاموز
خانه دور است و راه...راهی که ما را به خانه میرساند
زیباتر است...
سرود قورباغهها که پیوسته و یک دست، هر چه تاریکی و سکوت بود را میشکست، به من خبر از رسیدن میداد. میخواندند که دقایقی دیگر تا رسیدن به آسایش مطلق، سریدن به رختخواب نرم و گرم بیشتر نمانده است. مژده آرامش میدادند. حالا دیگر صدا پیوند دهنده ما شده بود.
آخرین پیوندها
و روزگار سپری شد و من برای خودم زندگی با متن و حاشیه تدارک دیدم. مثل خیلی از مردم توی یک آپارتمان روزگار میگذرانم که حتی صدای بوق و آواز ماشین رهگذران از شیشههای دوجدارهاش نمیگذرد چه رسد به آواز قورباغهها.من که به دلایلی دچار بازنشستگی خیلی خیلی پیش از موعد شدم و خانه نشین، همیشه به جای این که گوش به زنگ باشم، در طول شبانه روز منتظر صدای "قوق قوق" گوشی موبایلم هستم، آخر زنگ پیامک گوشی موبایلم صدای قورباغه است. یعنی کسی از من یادی کرده است، حتی اگر به اشتباه صفحهای خالی فرستاده باشد. این را قورباغه میگوید.
منبع:بروال