راز بقچه‌هایی که آب می‌برد- محمد حزبائی زاده

قایقران اهوازی شط محمد حزبائی زاده

راز بقچه‌هایی که آب می‌برد- محمد حزبائی زاده

امروز کمی زودتر از همیشه به ساحل رودخانه رسیدم. با اینکه قایقران در آخرین لحظه نرم شده بود و قول مساعد داد اما نمی‌خواستم رو دست بخورم. از وقتی که موضوع را از دوستی شنیدم ویرم گرفت همه چیز را از نزدیک ببینم. اول با قایقران قرار گذاشتم اما هر بار به بهانه‌ای طفره می‌رفت. برای او کاری نداشت فقط باید چشمانش را برای چند لحظه روی هم می‌گذاشت تا من در لحظه مناسب بپرم توی قایقش و آن زن را به حرف بگیرم.

 اول حاشا کرد و گفت اصلا چنین زنی را ندیده. بعد که همه نشانی ‌ها را دادم کمی من ومن کرد و گفت من از این  چیزها خبر ندارم. تنها چیزی که می‌دانم این است که گاه و بی گاه زنی در آن نقطه ظاهر می‌شود و از من می‌خواهد او را سوار کنم. وقتی از اینجا دور می‌شویم از من می‌خواهد که در وسط آب موتور قایق را خاموش کنم و بعد بچرخم و به دور و اطراف نگاه کنم تا چیزی  از کارهایش حالیم نشود. بعد هم با قیافه‌ای مظلوم گفت :جون برادر نون ما رو آجر نکن. پس بحث نان در میان است. پرسیدم کرایه هر بار دورخوردن با قایق برای خانم چقدر آب می‌خورد؟ گفت: هر دور دو ساعته بهم بیست تومن می‌ده.

 مهلتش ندادم به داستان طول و عرض بدهد. یک تراول پنجاه تومانی چپاندم توی جیب پیرهن رنگ و رو رفته‌اش. معامله سرگرفت. رنگ و رویش برگشت وگفت یک روز قبل تماس می‌گیرم. دیشب تماس گرفت و قرار ما شد ساعت هفت صبح کنار نیزارها.

نیم ساعت قبل از موعد رسیدم و رفتم لای نیزار. نمی‌خواستم بهانه‌ای دست قایقران بدهم. نی‌ها از نم رطوبت خیس بودند و برگ‌هایشان تیز. چمباتمه نشستم و روزنه‌ای باز کردم تا همه چیز را زیر نظر بگیرم. انتظارم طولانی نبود. از دور زن سیاه پوشی پیدا شد. آرام به سمت آب سرازیر شد. با دست نی‌ها را کنار زدم و کوچه‌ای باز کردم.

حالا او به لب آب رسیده بود و تا به او رسیدم مشغول شستن دست‌هایش شده بود. هنوز متوجهم نشده بود. آرام بالای سرش ایستادم. بدون اینکه صورتش را ببینم از بالا حرکت دست‌هایش را دنبال می‌کردم. پوست دست‌هایش چروک بود و رنگ آبی خالکوبی‌شان از میان آب جلب نظر می‌کرد.

 وقتی سلام کردم سرش را چرخاند و بعد از کمی این پا و آن پا کردن علیکی گفت. با نگاهش می‌پرسید خب بعد از سلام چه فرمایشی دارید؟ چشمان آبی‌اش انگار توی صورتش جاسازی شده بود. حدسم در مورد سن و سالش اشتباه بود. مک شصت و پنج سال را داشت. ابروها، زیر چانه و بالای دماغ نوک عقابی‌اش خالکوبی شده بود. وقتی از من حرف دیگری نشنید بلند شد.

آب از نوک انگشتانش چکید و گوشه عبایش را خیس کرد. قدش کوتاه بود و بالای کمرش اندکی خمیده بود. بعد هم لبخندی مادرانه باقیمانده حیرت و تعجب چهره‌اش  را شست. هیچ شباهتی با زنان جادوگر فیلم‌ها و کارتون‌ها نداشت و از جاروی پرنده هم خبری نبود. با احتیاط و آرام کفش گلی‌اش را از زمین جدا کرد و نامطمئن قدمی برداشت. می‌خواست فاصله‌اش را با من حفظ کند. می‌خواستم فرصت فکر و فرار را از او بگیرم اما او پیش دستی کرد و گفت داشتم دستهایم را می‌شستم. دستی به بقچه‌اش که زیر عبا پنهان کرده بود، کشید. انگار می‌خواست مطمئن شود همه چیز عادی است. دل به دریا زدم و پرسیدم 

-توی اون بقچه چی هست؟

-چیز مهمی نیست.

نگاه هر دوی ما به آن طرف آب چرخید. قایق از دور می‌آمد. تا رسیدن قایق هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. صدای برخورد لبه قایق به دیواره نی‌ها سکوت را شکست. به نظرم زن متحیر شد. شاید فکر می‌کرد مرد قایقران به او نارو زده.

-نگران نباش این دوست منه.

-اما او نمی‌تونه با ما بیاد.

-نه فقط ازت چندتا سئوال داره.

من هم معطل نکردم و رفتم سراغ بقچه

-توی این بقچه چی هست؟

-امانت‌های مردم

-پیش تو چه می‌کنند؟

-واسه حل مشکل بعضی دوستان می‌برم وسط آب

-چه جور مشکلاتی؟

-دلبندی

-نفهمیدم

-بعضی‌ها که احساس می‌کنند زن یا شوهرشون یک جورایی دلش جای دیگه است به حرز و دعا متوسل می‌شوند تا بلکه اونها رو برگردانند.

-کارتون تضمین داره؟

-تضمین که نه ولی اونهایی که جواب می‌گیرند مشتری می‌شوند.

-ملات این بقچه‌ها چیه؟

- داستانش مفصله. نمی‌شه گفت.

-چقدر آب می‌خوره برای مشتری‌ها؟

-بستگی داره به آدمش و به مشکلش.

- درسته که از اعضای بدن مرده برای این کار استفاده می‌کنید؟

-...

-شنیدم قبر مرده را حفاری می‌کنید و اعضای خاصی را می‌برید.

-این چیزها را من هم شنیدم اما توکار من این چیزها نیست.

-شما چه کار می‌کنید؟

- دلها رو به هم نزدیک می‌کنیم.

-و بعضی ها را هم از هم دور.

-...

- تو چه خطی بیشتر کار می‌کنید؟ نزدیک می‌کنید یا دور؟

- فرقی برای ما نمی‌کنه، مشکل مشکله.

- چرا این بقچه‌ها را توی آب، اون هم وسط رودخانه می اندازید؟

-آب همه چیزها را  می‌شوره و می‌بره. همه این چیزا حساب و کتاب خودش را دارد.

- مشتری‌هات چه تیپی هستند؟ می‌گن پولدارا بیشتر می‌آن سمت‌تون.

-همه جور آدم می‌آد. اما فقیر دنبال اینه که براش بدبختیش رو بشوریم و پولدار هم می‌خواد چیزهایی را که داره نگه داره یا بیشترشون کنه.

-چقدر براشون آب می‌خوره؟

-نرخ ثابت نداریم. اونها وقتی جواب می‌گیرند به ما هدیه می‌دهند.

-پیش پرداخت هم می‌دهند؟

-ما نرخ تعیین نمی‌کنیم.

از او خواستم بقچه‌ها را ببینم. گفت این‌ها امانتند.

-توی اینها چی هست.

-هر کاری ابزار و مواد خودش را دارد.

-خودتون همه کارها را ردیف می‌کنید؟

- توی این جور کارها که نمی‌شه راز مردم را به بقیه گفت.

- مشتری‌ها چطور پیدات می‌کنند؟

-کسی که جواب می‌گیره معرفی می‌کنه.

-بازار کارتان کسادی هم داره؟

- همیشه مشتری هست. وقتی آدم توی زندگی کلافه بشود دنبال روزنه می‌گرده ما هم نشانش می‌دهیم.

قایق ران بی تابی می‌کرد و آفتاب بالا آمده بود. یعنی دیر شده است. دست زن را گرفت و سوار قایقش کرد. با دست هم به من اشاره کرد که به قایق نزدیک نشوم. موتور قایق نالید و امواج نی‌ها را تکان تکان داد. معلوم نیست بقچه‌ها کدام دلها را به هم نزدیک و چه دلهایی را از هم دور خواهند کرد. آه این رود چه رازها که در دل ندارد.
منبع: وب سایت بروال الاهواز



Comments (0)