خال / محمد حزبایی زاده
داستان کوتاه
تابلویی از پرفسور نقاش خانم وسمه الآغا
هر روز کارم این بود عصرها پای لپ تاپم مینشستم و ترجمههایم را تایپ میکردم. گاهی هم قطعهای از نوشتههایم را. تایپ هم بدون شنیدن موسیقی کارگِل لگد کردن بود، لااقل برای من این طور بود. فنجان چای یا قهوه هم شده بود یار همیشگیام. ترانهی" لایق علیک الخال"(این خال بهت میاد) عبدالحلیم انگار شده بود تنها ترانه موجود در کامپیوترم. وقتی میخواستم کارم را شروع کنم دستم بی اراده روی همین نام از میان صدها ترانه در فایل موسیقی من کلیک میکرد. من غرق کار میشدم اما غافل از این بودم که کلمه "خال" ترانه ذهن همسرم را قلقلک میداد. اول گفت: روانشناسا میگن تکرار ذهنو کند میکنه. آدم تنبل میشه. آخه این همه ترانه حالا...
حتما میخواست بگوید حالا چرا این ترانه یا اینکه مگه این ترانه چی داره که این قد... بعد دستش روی شیشهی میز کارم سرید و موس را گرفت و شروع کرد فایلهای دیگر را به دنبال ترانه دلخواه شخم زدن. پشت سر هم ترانه انتخاب کرد و عوض کرد. بالاخره به یکی از ترانههای "ورده" رضایت داد و گفت: حس رمنسی که این ترانه داره یکه.
بعد هم برای عمق بخشیدن به تاثیر انتخابش گفت: کسی را میشناسم حتی یه کلمه عربی نمیدونه اما کشته مردهی اسمعونی(به من گوش بدید) وردهاس.
من هم شنیدم. گوش کردم و او هم حتما راضی از این عمل اقناع سمت آشپزخانه رفت و با یک فنجان چای برگشت. وقتی مطمئن شد چیزی عوض نشده آمد روی گوشهی میز نشست. درست روبه روی من و با دست لپ تاب را سر داد آن گوشهی میز. انگار برای بردی مقدمه چینی میکرد. به این کار عادت داشتم و از قبل هم به نتایج آن واقف بودم. این صف آراییها همیشه یک نتیجه داشت؛ عقب نشینی من و پذیرفتن همه شرایط. دستش را زیر چانهام گذاشت. گرمای دستش لغزید توی پوستم. چشم در چشم من دوخت و برخلاف همیشه یک راست رفت سر اصل مطلب و گفت: داستان این خال چیه؟ دلم نمیخواست چانهام را از گرمای دستش رها کنم. ساکت و آرام نگاهم را به طرف مانیتور برگرداندم. اما دست او دست بردار نبود. بلند شدم. رفتم سمت قفسه کتابها. آینه کوچکی را که بین قاب عکسهای خانوادگی جاخوش کرده بود برداشتم. زنم با تعجب و دقیق همه حرکاتم را زیر نظر داشت. آینه را چرخاندم و جلوی صورتش گرفتم.
منبع:بروال الاهواز
منبع:بروال الاهواز