بانوی سرخ پوش تهران به وقت پنج عصر

یاقوت،سرخ پوش،تهران،زن،تقاطع

تقاطع- «یاقوت» نام زن همیشه منتظری است که هیچ کس از هویت واقعی او خبر ندارد . زنی که برای سال­هایی طولانی هر روز، آرام و موقر، با پوششی سراپا سرخ می آمده ، گوشه­ای از میدان فردوسی می ایستاده به انتظار. این آمدن هر روزه و خیره به راه ماندن تا سال 62 و به مدت سی سال با یک لباس واحد ادامه داشته، کفش و کیف و جوراب و پیراهن قرمز  و پس از آن بوده که دیگر هرگز کسی او را ندیده. یاقوت، بانوی سرخ پوشی که مردم تهران او را این گونه صدا می زدند و خودش هم خوشایندش بوده به این نام بخوانندش به نشانه ای از «عاشق خیره مانده در وعدگاه به انتظار» بدل شده بوده و اینکه آن سوی ماجرا چطور دلش می­آمده این همه سال زندگی به انتظار بگذرد لابد خودش حکایتی است که ما از آن بی خبریم.

عشق و انتظار واژه­هایی در دل همند،  اهل دل معتقدند عشقی که به وصل برسد دیر یا زود به زوال می انجامد. در افسانه ها و ادبیات کهن نیز هرجا سخن از عشق به میان آمده ، در کمتر زمانی که می شود متصور شد فرجام کار به هجرانی سوزناک می کشیده و همیشه «سه قدم فاصله با معشوق» گویی نتیجه را زیباتر می کرده در هاله ای از ابهام.

درست مانند همه ی آن چیزهایی که مبهم و ناروشن و تاریک مانده اند و افسانه شده اند، روایت های بیشماری درباره او و عشق  نافرجامش شنیده ایم . اینکه  زن منتظری بوده و در عشق ناکام مانده و هر روز به انتظار معشوق چهره ی رهگذران را کاویده بلکه یکی از آنها گم کرده اش باشد. اینکه در جوانی قرار بوده با همین پوشش بیاید به دیدار کسی که دل در گرواش داشته و از آنجا به سرزمین خوشبختی سفر کنند اما معشوق، نامرد و نامراد بوده و نیامده و قالش گذاشته و او حالا بی کس و تنها هر روز به میعادگاه می آمده و منتظر می مانده...

زن سرخپوش تهران لابد یک صبح سرد زمستانی گوشه ی میدان فردوسی خشکش زده و یک نفر رهگذر آمده توی گوشش پرسیده سردش است؟ و چرا هنوز هم ایستاده به انتظار و او اما جوابش را نداده. مات مانده بوده خیره به برف ها و باز هم فقط آه کشیده! آه ...ولابد مرده بوده.

شاید دم آخر خوانده بوده

« دعا کردم که بمانی ، بیایی کنار پنجره 
باران ببارد و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی
اما دریغ که رفتن ، راز غریب همین زندگی ست
رفتی .. پیش از آنکه باران ببارد» 

یاقوت اما کاملا نمرد. او تا مدتها الهام بخش هنرمندان ایران بود. لیلی ای بود به سودای مجنون کوچه گرد و چشم انتظار مانده و چه  بهتر از این افسانه برای شاعران و نویسندگان آن دوران تا از زبان او به یاران سفر کرده شان حرف دل را برمانند و بفهمانند.

شاید مشهورترین اثری که به واسطه ی حضور همیشگی یاقوت در ساعت 5 عصر در آثار هنری ثبت شد شعری باشد از «محمد علی سپانلو» در مجموعه ی «خانم زمان».

«بدان سرخ‌پوشی بیندیش

 که عمری

 مرتب به سروقت میعاد می‌رفت

 و معشوق

 او را چنان کاشت

 که اکنون درختی‌ست برگ و برش سرخ»

ترانه هایی نیز در همان دوران حضور هر روزه اش در میدان فردوسی خوانده شد و در مستندی که خسرو سینایی در سال 1356 به نام «تهران امروز» ساخته صحنه هایی از آمد و رفت او ثبت شده است.

 اما یکی از بهترین اتفاق های رخ داده در خلال این سالها پرفورمنسی بود که در مهرماه سال 90 اجرا شد. پنجاه زن سرخ پوش در میعادگاه همیشگی یاقوت با شال و مانتو و کیف و کفش سرخ بر سر راه عابران ایستادند. اگر چه نیروی انتظامی تهران اعلام کرد این تجمع برای تهیه یک مستند به تهیه کنندگی و کارگردانی «جابر انصاری» بوده است اما همه می دانیم زن سرخ پوش منتظر در این مکان فقط یاقوت بود و بس.

یاقوت اما در مصاحبه اش با مسعود بهنود همه ی آن روایت های مربوط به چشم انتظاری اش را رد می کند اما با این همه، هنوز هم ذهن عمومی بی میل نیست یاقوت و مفهوم انتظار را بهم بدوزد و فکر کند به این که جز انتظاری ناشی از هجر چه چیزی می تواند چشم به راهی این همه سال یاقوت را توجیه کند؟



Comments (0)