اسماعیل خوئی
این رقصِ دل انگیز که در قامتِ بید است
پیداست که از بوی نشاط آورِ عید است.
ویژه که براین بوی نشاط آور افزود
صد رنگ که زیباتر از آن چشم ندیده ست.
پیداست که از بوی نشاط آورِ عید است.
ویژه که براین بوی نشاط آور افزود
صد رنگ که زیباتر از آن چشم ندیده ست.
پرسد به تنِ عریان گل بوته ز سنبل
کاین جامه ی نو را ز چه بازار خریده ست؟!
هر دیر رس از پیش رسی پرسد، از رشک،
تااز چه ره آمد که چنین زود رسیده است؟!
هر جا نگری ، لکّه ی رنگ و نَفَسی بوی
از آمدنِ سالِ نوَت پیکِ نوید است.
آن مرغکِ بگریخته از سردی ی دی باز،
بر شاخه ی هر ساله ی خود لانه تنیده ست.
وآن قمری ی پارینه ، که جفت اش را کشتند،
پیداست که جفتِ دیگری بر نگزیده ست.
بر آن چمن ، آن اسبِ کَهَر بین که چه با آز
بلعد علف، انگار که دیری نچریده ست.
وانسو ترک ،آن گاو نگر، سیر چریده،
و آسوده و آرام به نشخوار لمیده ست.
وآن شا پسر و دخترِ شیرین نگر، از دور،
که عشق در اطوارِ خوشِ هردو پدید است.
و آن سروِ خوش اندام ، که سبزینه ردا را
انگار که شُسته ست و اطو نیز کشیده ست.
سبزینه ، سمن، سرو، سکون، سایه و سنبل:
بر سفره، چمن شش"سین"از هفت بچیده ست.
شاید که همان"سار" بُوَد ، سینکِ هفتم:
کز شرع هراسیده و از شاخه پریده ست.
زیرا که، به فرمانِ خدا گونه ی "رهبر"،
هر گونه"غنا" در خورِ تحریمِ اکید است.
فرموده ی رهبر نه به جُز ژاژاست ، امّا،
آن را که به گوش و به دلِ خویش مرید است.
کآن را که"غنا" می شمرد مکتبِ آخوند
آن است که موسیقی ی شایسته ی عید است.
آموختن از بلبل و گل باید، کامروز
عید است و به خُنیاست و شادی که سعید است.
و آن سیل بهاری ست به شُستار شتابان:
تا مقدمِ گل بستُرَد از هر چه پلید است.
و هر چه ز هر سو شنوی یا که ببینی
خُنیات به گوش است و نوازشگر دیده ست.
هنگامِ سرودن بود از شادی ی بودن،
نه گاهِ سخن گفتن از مرگ و شهید است.
من دانم و خلقانِ ستم کش، که جُز آخوند،
از شاخه ی دین کس برِ شیرین بخشیده ست.
گوید همه از جنّت و دوزخ به کتاب اش
وآن جمله دروغ است، چه وعد و چه وعید است.
دانسته ام این ، از پسِ هفتاد و دو سالی،
که هر چه نکوهیده ی شرع است حمید است.
پا تا به سرِ باد بهاری شده جارو،
در خانه تکانی ش برای شب عید است.
ما را هوسِ خانه تکانی نکند دل،
کاین مرکز درد است، نه کانون ورید است.
دل نیست که داغ است که افزون شده بر داغ؛
دل نیست که سوک است که بر سوک مزید است.
شادا که طبیعت بری است از دلِ آدم
وز آنچه در این مجمعِ حرمان وامید است.
بس نیز خوش است این که طبیعت، به طبیعت،
زاینده و پاینده ی هر نیک و مفید است.
هر چیز در او به ز خودی آوَرَد ، آری:
رز بر دهد انگور ، که خود مامِ نبید است.
یعنی که تکامل بود آیینِ طبیعت:
این است و جز این کس نه شنیده ست ونه دیده ست.
زین روی، شگفت است که جمهوری ی اسلام
از بد همه هر روز به بدتر گرویده ست.
بنگر که خمینی چو معاویه اگر بود،
این خامنه ای صد ره بدتر ز یزید است.
و انگارکه این دینوسورِ ضدِ تکامل
بر ضدِ خود آژیرِ زمان را نشنیده ست.
وآگاه نباشد که نمرده ست چو مردار:
وز گند مشامِ همه عالم بگزیده ست.
وآگاه نباشد که یکی سیل به راه است
تا روبد و با خود برد او را که پلید است.
آرد به سر آیا دهه ی چارمِ خود را؟!
از من بپذیرید که نه، سخت بعید است.
زیرا که، هنوزا که هنوز است ، به گیتی،
پایانِ شبِ تیره همان صبحِ سپید است.
یکم فروردین ماه ۱٣۹۰،
بیدرکجای لندن
منبع:أخبار روز