«كارون» شهرستاني در دل شهر اهواز/گزارشي از مصايب گاوميش داران كوت عبدالله
بروال- اما محله يي كه بخشي از اهواز است، شهرستان شده، شهرستاني در دل شهري ديگر، «كارون». كارون را شهرستان كردند، شهرستاني بدون هيچ زيرساخت مناسب براي آن. كسي حاضر نيست به خاطر جيب خالي كارون راهي ساختمان فرمانداري شود و بر صندلي فرماندار تكيه زند
همه اهالي اين كوچه ها كارشان گاوميش داري است، محله يي كه كنار رودخانه است و روبه روي دانشگاه بزرگ اهواز، چمران. جاده يي از ميان محله و رودخانه رد مي شود، جاده يي كه روزانه جان گاوميش هاي محل را براي رسيدن به رودخانه مي گيرد 40، 50 كيلومتر دورتر از محله، جايي سوله مانند را براي گاوميش داران اختصاص دادند، جايي كه نه به محل زندگي شان نزديك است و نه آبي است براي آب تني ميش ها
شهر تاريك شده است، قوه بينايي به اندازه بويايي نمي تواند در اين محله كار كند، تا چشمم به تاريكي عادت كند، سعي مي كنم بو بكشم و تجسم كنم بوهايي كه مغزم را پر كرده اند، تركيبي از چه چيزهايي مي تواند باشد. فكر مي كنم به حومه شهر آمده ام، شايد هم جايي خارج از شهر، دهي، روستايي. اما فاصله زماني كمي كه طي شده از ميدان لشگرآباد كه سوار ماشين شده ام تا مقصد خبر از اين مي دهد كه هنوز داخل شهريم، هنوز در اهوازيم.
وارد كوچه مي شوم، گلي است و پر از فضولات حيوانات. تير چراغ هاي برق تك و توك نوري زرد بر كوچه مي تابانند، به كمك چراغ هاي ماشين، كوچه را روشن مي كنيم و پيش مي رويم. اينجا يكي از كلانشهرهاي كشور است، يكي از محله هاي هفتمين شهر كشور.
از لاي در يكي از خانه ها، پيرزني را مي بينم كه در حال پختن نان است، پيرزن مثل همه جنوبي ها، سرتا پا مشكي پوشيده است، شالش را هم به مدل خوزستاني ها دور سرش پيچيده. در خانه را مي زنيم و مي رويم تو. در گوشه حياط دارد در تنوري مدرن نان مي پزد براي خانواده يي كه احتمالاپرجمعيت اند. دخترجواني هم بچه به بغل، از در ساختمان اصلي بيرون مي زند و ما را مي پايد. سلام و عليكي عربي مي كند با همراهانم، به من هم جوابي مي دهد و خوشامد مي گويد.
خبري از تنور گلي نيست، تنورشان گالوانيزه است و هيچ ربطي به خانه و محله ندارد. اما انگار محله «كوت عبدالله» هم كه بيشتر ساكنان شان، عرب هاي اين شهر را تشكيل مي دهند، كم كم در حال تغيير است. مردي با لباس بلند عربي و كتي كه رويش پوشيده تا از سرماي هوا درامان بماند، وارد خانه مي شود تا به جاي مادرش، پاسخگوي سوالات مان باشد. بالاي تنور، نام مادربزرگ خانواده كه درگذشته است و زماني بزرگ خاندان بود را بزرگ نوشته اند: بلقيس .
ناهيد، پيرزن سياهپوش در حال آماده كردن نان براي ميهمانان ناخوانده اش است كه مي خواهم گاوميش ها را نشانم دهند، گاوميش هايي كه سرمايه هاي مردم كوت عبدالله هستند و زندگي شان را مي چرخاند. گاوميش ها را در محلي كنار خانه نگه داشته اند، جايي شبيه طويله سرباز كه يك چراغ بيشتر ندارد. گاوميش ها خانه را با يك اسب و گاوي ديگر سهيم شده اند، سياهي شب با سياهي گاوميش ها باعث مي شود تنها از روي سفيدي چشمان شان تشخيص داده شوند. هر دو، سه تايشان گوشه يي چمباتمه زده اند و در حال استراحت و نشخوار.
يكي از پسران ناهيد سر خودش را به ميش ها گرم كرده است، از ناميزان بودن دخل و خرج شان مي گويد، جواني است شايد سي و چندساله كه نمي تواند فارسي حرف بزند. چهره اش در همان تاريكي داد مي زند كه آنقدر روز و شبش را با ميش ها سر مي كند كه شايد به سختي وقتي براي رسيدگي به خودش پيدا كرده باشد. به مردان همراهم كه نقش مترجم را بازي مي كنند، مي گويد: «درآمد حاصل از فروش شير ميش ها برايمان روزي 40 هزار تومان است و خرج ميش ها روزي 70 هزار تومان.» با اينكه ميش ها برايشان ضرر
دو برابري دارند، اما حاضر نيستند پيشينه شان را تغيير دهند. مرد جوان مي گويد: «اين شغل آبا و اجدادي مان بوده، اينها سرمايه هاي ما هستند، با اينها زندگي مان را مي چرخانيم. هرچند وقت يك بار كه كم مي آوريم، مجبور مي شويم يكي از گوساله ها را بفروشيم. البته خيلي هم قيمتي نيستند اما زندگي مان را مي چرخانند، هرچند سخت.»
به گفته حيدري، صاحب ميش ها، سبوس گندم و تفاله نيشكر، غذاي اصلي ميش هاست، اما سبوس گندم، هر تني 350 هزار تومان است و هر گوني آرد 43 هزار تومان. او مي گويد: «ما بايد سبوس را با آرد مخلوط كنيم و به خورد گاوميش ها بدهيم تا برايمان بصرفد. سالي هم دو گوساله مي فروشيم، هركدام به ارزش دو ميليون تومان. تابستان ها هم فضولات ميش ها را به حوضچه هاي پرورش ماهي مي فروشيم تا خرج خانواده مان تامين شود.»
همه اهالي اين كوچه ها كارشان گاوميش داري است، محله يي كه كنار رودخانه است و روبه روي دانشگاه بزرگ اهواز، چمران. جاده يي كه از ميان محله و رودخانه رد مي شود، جاده يي كه روزانه جان گاوميش هاي محل را براي رسيدن به رودخانه مي گيرد. مرد جوان مي گويد: «ميش هايمان بايد روزي سه تا چهار بار در رودخانه آب تني كنند، دماي بدن شان بالاست و هر روز چندبار راهي آن سوي جاده مي شوند. صبح ها كه از خواب بيدار مي شوند، شيرشان را مي دوشيم، بعد از آن نوبت صبحانه گوساله هاي ميش هاست، شيرشان را كه خوردند، ميش هاي نر و ماده را راهي رودخانه مي كنيم. آنقدر در آب مي مانند كه گرسنه شان شود و براي خوردن غذايشان راهي خانه شوند. در طول روز هر چند وعده كه غذا بخورند، بايد قبلش آب تني كرده باشند تا با خيال راحت و تني خنك غذا بخورند تا به آنها بچسبد. تابستان كه باشد ساعت هاي بيشتري ميش ها در آب مي مانند.
يكي از همراهان مي گويد 40، 50 كيلومتر دورتر از محله، جايي سوله مانند را براي گاوميش داران اختصاص دادند، جايي كه نه به محل زندگي شان نزديك است و نه آبي است براي آب تني ميش ها. قرار بوده نگهداري گاوميش ها صنعتي شود اما هيچ كدام از ميش دارها حاضر نيستند به منطقه «دابوهيه» كه مي گويند برهوتي است، بروند. همراهم تاكيد دارد كه آبي كه در كانال راه انداخته اند، آب زهكش نيشكر است و شور و به درد گاوميش ها نمي خورد. هيچ كدام از اهالي محل حاضر نيستند به دابوهيه بروند.
«كارون»، شهرستاني در دل اهواز
اما محله يي كه بخشي از اهواز است، شهرستان شده، شهرستاني در دل شهري ديگر، «كارون». كارون را شهرستان كردند، شهرستاني بدون هيچ زيرساخت مناسب براي آن. اهوازي هاي همراهم مي گويند غير از شهرداري هيچ ارگان و سازماني ندارد، هنوز فرماندار هم براي كارون انتخاب نشده، گزينه هايي را انتخاب مي كنند، اما كسي حاضر نيست به خاطر جيب خالي كارون راهي ساختمان فرمانداري شود و بر صندلي فرماندار تكيه زند.
ظاهرا به خاطر آبادي و عمران اين محله، آن را شهرستان كرده اند اما مردم منطقه عقيده ديگري دارند، آنها معتقدند اين كار به خاطر حضور عرب هاي منطقه در شوراي شهر اهواز است، مردم كوت عبدالله جمعيتي سه هزارنفره دارد كه اكثرا عرب هستند و همه به نامزدهاي خودشان راي مي دهند، آنها مي گويند: «در دوره پيش شوراها، بيشتر اعضاي شورا، عرب بودند اين باعث شد كه شهرستان كارون را ايجاد كنند، اما در حال حاضر كارون خودش بايد شورا داشته باشد و ديگر عرب ها راهي شوراي شهر اهواز نمي شوند. در حال حاضر فقط پنج نفر از اعضاي شورا، عرب و 16 نفر ديگر غير عرب هستند.»
اما كارون يا همان كوت عبدالله، محله يي است با جمعيت زياد و فقر بيش از حد، فقري كه از در و ديوار خانه هاي كوچه هاي تو در تويش بالامي رود، انگار مسوولان اهوازي اين قسمت از شهر را فراموش كرده اند. شهرداري انگار يادش مي رود اينجا هم مردمي دارد و زباله هايي توليد مي كنند و نياز به نظافت شهري دارند. كوچه ها مملو از زباله، جوي هاي آب مدت هاست خنكي آب را به خود نديده اند و لبالب از زباله هاي قديمي كه ديواره و كف جوي را پر كرده اند و آنقدر قديمي اند و خشك كه ارتفاع جوي را بالاآورده اند. ديگر نماي ساختمان هاي شهر در اين محله اهميتي ندارد كه خانه ها با چه كيفيت هايي ساخته شده اند، آدم فكر مي كند به بعضي هايشان تكيه هم نبايد داد كه مبادا فرو بريزند. دراين محله مسائل حياتي و اوليه يي روي زمين مانده، بهداشتي كه خبري از آن نيست، سلامتي كه مورد توجه هيچ كدام از سازمان هاي مرتبط نيست و مردم محله به حال خود رها شده اند.
اما اين محله هم مانند محلات ديگر، كودكاني دارد كه در همين كوچه ها مشغول بازي اند، بازي در مجاورت جوي هاي آبي كه بوي فاضلاب مانع از نزديك شدن به آنها مي شود، البته بوي فاضلاب غالب است، كمي كه حس بويايي ام را تفكيك شده تنظيم مي كنم، بوي زباله ها هم حكايتي ديگر براي خود دارد، زباله هايي كه بازهم به گفته اهوازي ها، شايد هفته يي يك بار هم جمع نشوند، تاييد آنها هم كه نبود، مي شد از حجم انبوه زباله هاي پخش شده در سطح كوچه ها و جلوي خانه ها و آنهايي كه با يك باد، در هوا معلق مي مانند، حدس زد كه شهرداري حوصله ندارد اين محله را تميز كند. اگر صدا و تصوير آدم ها را از قاب حذف كنيم، شبيه موقع هايي مي شود كه آدم ها به يك باره محو مي شوند و زمين خالي مي شود از تاثيرگذاراني كه هر روز براي قابل تحمل بودن فضاي زندگي شان، آن را هموارتر و تميز تر مي كنند. باد مي آيد و نايلون هاي سياه و سفيدي را كه ديگر نشاني از سفيدي ندارند به هوا بلند مي كند و پرواز كنان بر سر آدم بيچاره يي كه از لابه لاي آشغال ها به سمت خانه مي رود، فرود مي آورند.
30 گاو ميش و 10 آدم زير يك سقف
دو اتاق در دو سوي ايوان كوچكي ساخته شده اند، اتاق هايي كه تنها سفت كاري شده اند و هنوز به سفيد كاري و نازك كاري و ظرافت هاي يك خانه نرسيده اند. تلويزيون كوچكي در گوشه يكي از اتاق ها روشن است و دختر خانواده كه حوصله مهمان ها را ندارد، در اتاق خيره به تلويزيون نشسته، «هل» مادر 39 ساله خانواده است، خانواده 10 نفري كه با آمدن نوه ها تعدادشان بيشتر هم شده است. خوشرو است و سرزباني هم دارد. نسبت به شوهرش كه به سختي فارسي حرف مي زند، روان تر صحبت مي كند، از توي اتاق ماندن خسته شده و به پيشوازم مي آيد. دفترچه ام را كه مي بيند، شروع به حرف زدن مي كند. دوست دارد از همه مشكلاتش حرف بزند، دستم را مي گيرد و به دورترين نقطه خانه اش مي بردم: آشپزخانه يي كه اگر نمي گفت، حدسي در كار نبود كه بفهمم زني جوان مثل او در اين آشپزخانه مي پزد و مي شويد و خانواده عريض و طويلش را پيش مي برد.
بچه يي حدودا يك ساله را در آغوش دارد، مي گويد: «نوه ام است، دخترانم را زود شوهر دادم، دوتايشان درس خواندند و دوتاي ديگر سواد ندارند، 12، 13 ساله بودند كه ازدواج كردند، فقط خودم درس خواندم، آن هم پنج كلاس.» از نحوه حرف زدنش و اعتماد به نفسي كه دارد معلوم است سوادش زياد به كارش آمده، راحت فارسي حرف مي زند، اتاقي كه سقفش در حال ريختن است را نشان مي دهد و مي گويد: «اين آشپزخانه ام است. ببخشيد چراغ ندارد.» هرچه با چشم بيشتر مي گردم اثاثيه يي كه شبيه وسايل آشپزخانه باشند را ببينم، كمتر موفق مي شوم، انباري كه پر از تخته و الوار و ورق هاي آهني كهنه و وسايل اضافي خانواده است، وسايلي كه در تاريكي هويتي ندارند، وسط اتاق گود مي شود و چاه فاضلابي است و شلنگي كه روي سه پايه يي سوار شده تا نقش سينك ظرفشويي را بازي كند. كنج آشپزخانه كابينتي يك رديفه به چشم مي خورد كه چند ظرف ادويه و نمك و شكر رديف شده، تنها نشانه هاي يك آشپزخانه.
همه چيز داريم و هيچ چيز نداريم
خانه اش بو مي دهد، بوي ميش هاي لميده در حياط. طويله يي در خانه وجود ندارد، هرچه هست دو اتاق است و حياطي كه ميش ها آن را از آن خود كرده اند. چهار دختر دارد و چهار پسر. پسرانش همه قد و نيم قد دور بر گاوها مي چرخند و با آتشي كه نزديك ميش ها درست كرده اند، بازي مي كنند. مرد خانواده هم جوان است و
پر جنب و جوش، تند تند حرف مي زند و سعي مي كند كمي هم فارسي قاطي حرف هايش كند كه حس غريبي نكنم.
صاحبخانه مي گويد: «30 گاوميش كوچك و بزرگ دارم، يكي شان هم امروز زاييده.» گوشه دوري را نشانم مي دهد كه حيوان كوچك نرم سياهي پشت به ما روي زمين نشسته و تكان نمي خورد، آنقدر كوچك است كه با سگ صاحبخانه اشتباه مي گيرم. از يكجا زندگي كردن شان مي پرسم و اينكه كودكانش به خاطر نزديكي محل زندگي شان با ميش ها، تا به حال مريض نشده اند. مرد جوان خنده يي مي كند و مي گويد: «تا به حال كه مريض نشده اند، از اين به بعد هم خدا بزرگ است.»
مردان همراهم مي گويند: «آنقدر اين جماعت با دام هايشان زندگي كرده اند كه اگر جدايشان كنيم، شايد مريض شوند.»
ميش هاي ماده اسم دارند، گوساله ميشي كه گوشه يي بي خيال همه نشسته است و پشت كرده به آدم ها، اسمش «غزال» است، هم نام مادرش كه «غزال بزرگ» است، يكي ديگر «سوده» است و بقيه «نگطه» و «گرحه» و «ام عيون».
ازگاوميش دزدي مي گويد، دزداني كه مجهز براي بردن ميش ها مي آيند و صاحبان ميش ها كاري جز سكوت نمي توانند بكنند. شوهر «هل» مي گويد : «چندي پيش از صداو سيما آمدند در مورد گاوميش دزدي گزارش بگيرند، وقتي گزارشش پخش شد، كلانتري محل ما را خواستند و اعتراض كردند كه مگر در اين محله دزدي هم اتفاق مي افتد، چرا شكايت نمي كنيد. چرا به صداو سيما گفتيد پليس كاري برايتان نكرده است؟ ديگر لازم نيست در اين مورد حرفي بزنيد، ما هم گفتيم چشم.»
رديف مي كند قيمت ها را، «يك گوني سبوس 20 هزار تومان، گوني اي 50 كيلو. تفاله نيشكر هر سرويس 100 هزار تومان. آرد 47 هزار و 500 تومان. شير گاوميش ها را به مغازه داران مي فروشيم، كيلويي 1800 تومان، مغازه داران هم به مشتريان شان كيلويي 3500 تومان مي فروشد. هر چندوقت يك بار هم گوساله گاوميش ها را مي فروشيم، سالي شش، هفت تا بچه گاوميش به قيمت دو تا چهارميليون كه بستگي به جثه شان دارد.»
فروش گوساله ها نقدي نيست، قصاب ها پيش خريد مي كنند، اول يك مقدارش را مي دهند، بقيه اش را هم قسطي. ميش داران مي گويند: «دولت هيچ سهميه يي به ما نمي دهد. نه سهميه غذاي ميش ها را داريم نه وامي داريم كه با آن خانه مان را توسعه دهيم و براي ميش ها جايي درست كنيم، جهاد كشاورزي چند بار به اين محله آمد و اعلام كرد كه جايي براي ميش داران درست كرده اما تنها محله ما نيست كه گاوميش داريم، گاوميش آباد چند برابر ما ميش دارند، نمي توانند همه اين گاوها را در آن سوله هاي كنار بيابان جا دهند. قرار بود جايي برايمان تهيه كنند كه همجوار رودخانه باشد، آب رودخانه طبيعي داشته باشد اما جايي كه آنها سرمايه گذاري كردند، كفاف پنج، شش خيابان اينجا را هم نمي دهد، ساختار اجتماعي ندارد، اصلاهمه اينها به كنار، اين دو منطقه فرهنگش باهم فرق دارد، نمي توان در يك محله آنها را سكونت داد، نه درمانگاهي دارد نه بيمارستاني، برهوت است.
بين شهرداري و جهادكشاورزي هيچ هماهنگي درباره مردم اين منطقه صورت نگرفته، با وجود دام ها امكان خدمات رساني شهرداري كم است و جهاد كشاورزي هم بايد بهشان وام دهد يا جايي را برايشان درست كند، در حالي كه هيچ تعهدي براي وام دادن به مردم در خود نمي بيند.
اهالي كوت عبدالله مي گويند ما همه چيز داريم، نفت داريم، آب و گاز داريم اما هيچ چيز نداريم. محله پر است از چاله هاي كوچك و بزرگ كه آب باران را در خود جمع كرده اند، باتلاق هاي كوچكي كه براي تردد خودروها مشكل ساز شده اند چه رسد به آدم ها. تصفيه خانه محله آنقدر كوچك و حقير است كه به ذهن آدم غير متخصصي چون من مي رسد كه اين چند تانكر و حوضچه كفاف آب آشاميدني اين همه آدم را مي دهد؟ البته آنها كه وضع شان بهتر است در خانه شان دستگاه تصفيه آب دارند و آنها كه ندارند محكومند به نوشيدن آب پربوي بد طعم.
از بلواري كه بالاي محله است رد مي شويم و صداي سرودي انقلابي از راديو ترانزيستوري كه ماكتي بيش نيست، در بلوار طنين مي اندازد، اهوازي هاي راهنمايم از تفريح نداشته شان مي گويند، از تفاوت هايي كه بين مردم عادي و نفتي ها در اين شهر است، مي گويند از پنج استخر و 12 ورزشگاهي كه در شهرك نفت است و مردم آنجا را شهرك اروپا مي نامند، مي گويد و از حصاري كه دورتادور خانه هاي تهراني ها و اصفهاني ها كشيده شده و از حراست سفت و سختي كه در موردشان اعمال مي شود، انگار كه قرار است از سوي مردم بومي منطقه خطري تهديدشان كند مي گويند و من در فكر جمع كردن زباله هاي كوچه هايي ام كه كودكان سه، چهارساله ميان خاشاك مي دوند، زمين مي خورند، بازي مي كنند و از آب همان جوي ها به هم مي پاشند.
نويسنده: غزل حضرتي/ رزونامه اعتماد