گزارش به خاک لشکرآباد ، بخش هایی از یک حافظه ی شفاهی/ نوشته ای از عبدالقادر سواری


این سرنوشت جوامع شفاهی است که تاریخ آن ها؛ همه ی آن چیزهایی که روزی به آن ها زندگی و هویت و جنب و جوش داده اند در چشم بر هم زدنی بدل به خبری در سینه های غبار گرفته ی مردمانی شوند که رو به پایان اند.



گزارش به خاک لشکرآباد ، بخش هایی از یک حافظه ی شفاهی/ نوشته ای از عبدالقادر سواری

حمید خانه ی کوچکی دارد نزدیک خیابان فلافل فروش های لشکرآباد که حالا دیگر برای خودش خیابان معروفی است و شاید همه، لشکرآباد را به آن بشناسند. اما لشکرآباد که محله ای قدیمی است همیشه به این پدیده معروف نبوده است. هر از چند گاهی پدیده ای هست که لشکرآباد را به نام آن بشناسند. شایدگاهی پارک جنگلی آن(که هیچ گاه پارک جنگلی نبود) مشهور بود و گاهی هم بازار دست فروش های آن. یک زمانی هم این محله ی حاشیه نشین را به اسم یک تیم فوتبال می شناختند؛ رفیش، که زبانزد خاص و عام بود و فوتبال را برای مردمان خاک گرفته ی این محله ی پر جنب و جوش بدل به چیزی بیش از فوتبال کرده بود؛ به چیزی بیش از یک ورزش ساده ی گروهی که ما آن را روزگاری از غرب به عاریت گرفتیم.
 
زمانی این محله ی کوچک که می شود غبار زمان را روی آن به خوبی دید تیم فوتبال کوچکی داشت که به گفته ی کسی که در خانه ی کوچک ساده اش(که عجیب مرا یاد خانه ی کوچک مان توی لشکرآباد و هر خانه ای توی محلات حاشیه ای این شهر سوزان می اندازد) می توانست هزارها آدم را به زمین های خاکی فوتبال لشکرآباد بکشاند. زمین هایی که روزگاری قرار بود پارکی جنگلی باشد و روزگاری هم بدل به قبرستان سید محمد شد بدل به میدانی شد که در آن مردمان خسته ی این محله ی کوچک می آمدند و تیم خودشان را تشویق می کردند و در حاشیه اش تبدیل به یک جامعه ی همبسته تر می شدند. زمین هایی که اندک اندک تبدیل به گلوی یک محله ی نو شهری می شدند که از دل آن صدای مردمانی در می آمد که جایی برای حرف زدن و فریاد کشیدن و اندوه و شادی نداشتند و جامعه از طریق آن نفس می کشید. این نبود که دنیا فقط لشکرآباد باشد یا لشکرآباد هم فقط تیم رفیش باشد. رفیش یک تیم فوتبال ساده بود که شاید نمونه اش را بشود توی تمام محلات شهر دید(هرچند تفاوت هایی با همه ی آن تیم ها داشت) و لشکرآباد ـ و رفیش ـ هم محله ای بود مثل همه ی محلات شهر(البته نه چندان مثل همه ی محلات شهر). اما به هر حال تجربه ی نوینی بود که می توان از دریچه ی آن که دارد کم کم بسته می شود تحولات اجتماعی گروه هایی از مردمان را دید که تازه به شهر قدم نهاده بودند. تجربه ی آن ها برای در کنار هم نشستن و کنار آمدن با منطق شهری و تشکیل نهادهایی برای سازماندهی احوال خویشتن؛ نهادهایی که برخی از آن ها زاده شدند و خفتند بی آن که کسی از دولتیان آن ها را ببیند. تجربه ی مردمانی که پا برهنه فوتبال بازی می کردند؛ تجربه ی کنار آمدن آن ها با مقوله ی ساده ای مانند کفش و مقاومت در برابر استفاده از آن؛ مردمانی که تیم کوچکی تشکیل دادند؛ لیگ محلی تشکیل دادند؛ در اهواز اول شدند؛ بزرگ شدند؛ تحقیر شدند؛ شوراهایی برای سازماندهی امور فوتبال تشکیل دادند؛ نهادهای قضایی برای محروم ساختن بازیکنان تشکیل دادند و این نهادها کم کم جای خود را باز کردند و مقبول شدند. مردمانی که تجربه ی ادغام در جامعه ای بزرگ تر را از سر گذراندند؛ در برابر این ادغام مقاومت کردند(این را شاید به دلایلی نگویم)؛ بدل به یک نماد شدند؛ به سمبلی که مردمان را به هم نزدیک می کرد و به آن ها هویت می داد. نمادی که فقط یک تیم فوتبال نبود و می شد در آن رگه هایی از قبیله، شهر، فقر، پول، سیاست و زندگی را؛ رگه هایی از فرهنگ و هویت مردمان را دید.
 
حالا دیگر از تیم فوتبال رفیش چیزی به جا نمانده است جز یک مشت عکس که دارد گوشه ی خانه ها می پوسد و روز به روز کم می شود. این سرنوشت جوامع شفاهی است که تاریخ آن ها؛ همه ی آن چیزهایی که روزی به آن ها زندگی و هویت و جنب و جوش داده اند در چشم بر هم زدنی بدل به خبری در سینه های غبار گرفته ی مردمانی شوند که رو به پایان اند. رفیش برای ما می تواند روزنه ای کوچک باشد که از دل آن بتوانیم نقبی به چیزی که دیگر نیست و تکه هایی از ما را با خود کنده و برده است ببریم. قبرستانی است که می توانست نشان از تلاش مردمانی ساده و تازه از روستا آمده برای یافتن جایی برای خود در جهانی نو باشد. تلاشی که ثمره اش در حد و قواره های آن محله ی کوچک فقیر نشین نمی گنجید. تلاشی که اگرچه در لحظه ی اول ورزشی به نظر می رسد اما تلاش مردمانی است که می خواستند خود را با ضرورت های شهر منطبق کنند و برای همین سعی کردند نهادهای جدید بیافرینند. مشکل ما این است که همیشه فکر کرده ایم که نهادها باید مؤسساتی تمام عیار باشند که به یکباره تشکیل شده و آماده در اختیار ما قرار بگیرند. اما نهادها کم کم از دل جوامع شکل می گیرند و شکل اولیه ی آن ها خیلی جنینی و ابتدایی می تواند باشد. درست مثل نهادهایی که همین جوانان توی محله ی لشکر آباد به بهانه ی فوتبال تشکیل دادند و نشان از حرکت عقل جمعی آن ها به سمت انطباق با زندگی شهری و دور شدن مدام از زندگی روستایی(قبیله محور) داشت. این که چقدر این تلاش ها درست بود؛ این که چقدر توانست در رسیدن به فرجام خودش موفق باشد؛ این که اصلا آیا توانست پایه هایی برای بدل شدن فرهنگ به فرهنگی شهری، از نوع حاشیه ای آن فراهم آورد، همه ی این ها به اندازه ی این مسئله مهم نیست که مقداری از مردمان توی گوشه ای از جامعه ی ما برای یافتن جایی در زیر این آفتاب تلاش کردند و تلاش های آن ها دارد فراموش می شود و اگر فراموش شود تکه هایی از تجربه ی جمعی ما که می تواند به کار ما بیاید را باد با خود خواهد برد. تکه هایی از آن چه می توان آن را تجربه ی مشترک یا ناخودآگاه جمعی نامید.
 
شاید برای یافتن ته مانده ای از همه ی آن تکه هایی که باد دارد آن ها را با خود می برد است که به لشکرآباد می روم؛ به خانه ی ساده ی مردی ساده که اکنون تلویزیون تعمیر می کند و زمانی مربی همین تیم بود. مردی که وقتی با او حرف می زدیم و تلویزیون، مسابقه ی فوتبال دو تیمی که چیزی از آن ها نمی دانم را نشان می داد مردد بود که با من حرف بزند یا به فوتبال نگاه کند. مردی عاشق فوتبال که وقتی برای اولین بار توی یک مراسم ختم دیدمش فکر نمی کردم با توجه به شرایط بدنی اش اصلا ربطی به فوتبال داشته باشد. فقط از کتاب توی دستش بود که فهمیدم فوتبال بیشتر توی ذهن اوست تا توی پاهای او. صحبت های ما با حمید بهانه اش فوتبال بود ولی سودای یافتن همان تکه های در معرض باد از تجربه ی جمعی مان را داشت؛ صحبت هایی که گزارشی از بخش هایی از آن را(که می توان این جا آورد) اندک اندک خواهم نوشت و گزارش هایی از بخش هایی از آن را فقط به ذهن خواهم سپرد.
منبع:بروال الاهواز


Lashkar Abad لشکرآباد
Lashkar Abad لشکرآباد

الاثنين 8 يوليوز 2013
           

هدهد نیوز | سیاست | مسائل ملي | جامعه وحقوق | دانش و فن آورى | زنان ومردان | ورزش | ديدكاه | گفتگو | فرهنگ و هنر | تروريسم | محيط زيست | گوناگون | ميراث | ويدئو | سلامت | سرگرمى