احمدشاملو..آن گونه که من دیدم/ عدنان غريفى


(خاطراتی که از سر باز نمی شود)



مرگِ هرشاعربزرگی برای کل آدمیّت، خسارت بزرگی ست. فقط شیلی نیست که"پابلونرودا" را از دست داد؛ همه ی بشریت نرودا را از دست داد. همه می میرند، نرودا هم مرد. ولی بعد از گذشت چهل واندی سال، حسرتی را که هنوز از مرگِ "فروغ" در دل دارم، از مرگ "شاملو" ندارم؛از بس که شاخه ی عمر فروغ هنوز تُرد ونازک بود؛ وچه با طراوت! شاخه ای که فروغ بود، هنوز می توانست تا دهه ها گل بدهد. اگر فروغ هنوز زنده بودتازه نزدیک به هفتاد سالش می شد. آخر هفتاد سال چیست؟ دلم از رفتن شاملو سوخت؛ خیلی سوخت، اما شاملو کار خودش را کرد، اگرچه من برای خودش، خودِ خودش، آرزوی عمرطولانی داشتم، اما نه به آن صورتی که در این چند سال آخر عمرش زیست: بادرد. اینک دردِ جانکاه تن او به پایان رسیده است، وجای خالی او، جانِ ما را می آزارد. برای من که در اوائلدهه ی چهل با شاملو در"خوشه" محشور بودم، خودِ شاملو، خودِ خودش، شعرِ بزرگ تر از هر شعرش بود. دوستان بهشان برنخورد اگر بگویم که برای من شاملو از شعرش بزرگ تر بود؛ خصوصیتی که در ایران کم تر شاعری از آن برخوردار بوده است. هیچ مملکتی نمی تواند هنر و ادیبی گرانمایه به وجود بیاورد مگر این که هنرمندانش از سجایای اخلاقی وانسانیِ والا برخوردار باشند. این شرطِ عام واول است. من شاعر بسیار معروفی را می شناختم که در کنار شعر سترگِ خود از نظرِ بیان، خودش به اندازه ی یک انچوچک بود: آدمی حقیر، ذلیل، عملأ خاله زَنَک، وخُرده فاشیست! شعر او، با همه ی کمال فنی اش، باهمه ی دل نشینی اش، فقط یأس وبدبختی ونکبت وذلت می پراکند(بی آن که این یأس وبدبختی ریشه در واقعیت داشته باشد، فقط ناشی از توقع خود خواهانه ی کسی بود که کنار گود نشسته بود و شرابش را می خورد، تریاکش را می کشید، وآیه های یأس صادر می کرد- وبرای دل خوشی ما، که هرجابودیم، مرتب زیر نظارت ساواک بودیم، ومهم تر، برای دل خوشی مبازران راه آزادی، که هرروز وهمه جاپَرپَر می شدند، حتی یک دست مریزادِ خشک وخالی هم نگفت!). شاملو؟ حاشا از شاملو. شاملو وشعرش تصویر یک دیگر بودند. در خیابان، اومثل رفیقی کنارِ شعرش راه می رفت، وبا همان پاکی وصداقتی با مردم حرف می زد که با شعرش. آن "غولِ زیبا"، به راستی که روحِ مجسمِ برجسته ترین صفاتِ انسانی بود. هیچ کس بی عیب نیست، اما شاملو از جهت انسانی آن قدر کامل بود که من به جرأت می گویم هیچ عیبی نداشت. شاملو بسیار کریم النفس، بسیار متمدن، بسیار شجاع، بسیار جوانمرد، وبسیار دوست داشتنی بود. شاملو را نمی شد دوست نداشت، از بس که ماه بود! از بس که آدم بود. از بس که، واقعأ وواقعأ، توده ها را، مردم را، دوست داشت. من که به برکتِ مهاجرتِ اجباری، سال هاست بازمانِ حال وداع کرده ام وهمه اش در گذشته زندگی می کنم. با شاملو به جهانی می روم که دوست می داشتم؛ ستونی از نقره، آبشاری خروشان، اما در عین حال نوازش گر...
"سیروس طاهباز" عزیز که در اوائل دهه ی چهل جُنگ ادبی"آرش" را در می آورد، واین جُنگ ادبی به باور من بی نظیرترین جُنگِ همه ی دوران ادبی معاصر است، که علت اش گروهی انسان شریف ودمکرات بود که آن را منتشر می کردند وشاعران بزرگِ ما همچون شاملو، اخوان، آزاد، فروغ، آتشی و... بهترین آثار خود را در همین"آرش" چاپ کردند، آن موقع با شاملو در خوشه همکاری می کرد، وبا این که از شاملو جوان تر بود، ولی زودتر از او رفت. اگر سیروس نبود، ما"نیما" را نداشتیم. سیروس زندگی خود را وقفِ تنظیم وچاپ شعرهای نیما کرد، وبه این ترتیب علاوه برمهر، باید با احترام به این عاشق نیما نگاه کنیم.باری، سیروس روزی باشور وشوق به خانه ی"ناصرتقوایی" که من همخانه ی او بودم، آمد تا بگوید که شاملو می خواهد مرا ببیند. (تا آن موقع سه چهار سالی بود که مرتب توی خطِ تهران/ آبادان کار می کردم! به کم ترین بهانه ای از دانشکده ی شبه مستعمراتی نفت جیم می شدم ودِ برو که رفتی! همیشه البته بهانه ای بود: شبِ شعری، اجرای نمایشنامه ای، فستیوال فیلمی، یا همین طوری به بهانه ی خریدن کتاب واز این حرف ها). پیش از این که من علت هیجان او را جویا شوم خودش در آمد وگفت: " شاملو از لال بازی تو خیلی خوشش اومده. درباره ی یک نویسنده ی جوان تا حا لا ندیدم اینجور..." ویک چیزهای گفت که من نمی گویم. حقیقت اش من اهل پانتومیم(لال بازی) نویسی، واصولأ اهل تئاتر نویسی نبودم. مخصوصأ آن موقع ها که زیاد در عوالم"واقعیت" نزدیک زندگی نمی کردم. فی الواقع زشتی واقعیت مرا به تحقیر آن، به گریز از آن، ونه جنگیدن با آن، واداشته بود. واقعیت طاعون بود، ومن از طاعون می گریختم. من بیشتر درباره ی واقعیت هایی می نوشتم که به این یا آن صورت شکل اساطیری قوم مرا داشتند. بنابراین طبیعی بود که من از تئاتر گریزان باشم. روی صحنه نه تنها باید بازی کرد، بلکه حرف هم باید زد. من از این آخری خوشم نمی آمد. من از"دیالوگ" اصولأ خوشم نمی آمد، وتئاتر هم یعنی دیالوگ. اما خوبی لال بازی در این بود که لال بازی بود. "حرف" نداشت؛ "دیالوگ" نداشت. در هرحال آن موقع جوان بودم ودر معرض تأثیر وتأثر. به همین دلیل تحت تأثیر این فرم ادبی چند کار کوتاه نوشتم ویکی شان را دادم به سیروس که از من خواسته بود برای چاپ در"خوشه" به او کاری بدهم. حق تقدم نوشتن پانتومیم در ایران  با عزیزِ از دست رفته        "غلامحسین ساعدی" بود. جز ما دونفر، فکر نمی کنم کسی دیگر در ایران دست به این تجربه زده باشد. ولی عمر این هنر زیبا در ایران کوتاه بود وهر دو خیلی زود دست از نوشتن پانتومیم کشیدیم. قبل از دادن آن لال بازی به سیروس، به شوخی به ساعدی گفتم که لال بازی از انحصار او در آمده است، واو که همه مهر ونجابت بود گفت:
-         "هرکه به این میدان آمد، خوش آمد، اما من آن را توصیه نمی کنم، به نظرم یک جور تبلیغ سکوت است".
-         "ساعدی جان، من و توچه بخواهیم چه نخواهیم، این فرم در ایران دوام نخواهد آورد، چون ما ایرانی ها آدم های وراجی هستیم". و خندیدیم، وغلامحسین که نکته را دریافته بود، گفت:
-         "یکی طلبم!".
من از این فرم دقیقأ بعلت نداشتن دیالوگ خوشم می آمد. به نظرم می آمد که لال بازی به شعر نزدیک تر است تا به دراما. البته این تبی بود که زود به عرق نشست ومن جز آن چند تکه دیگر سراغ لال بازی نرفتم؛ ساعدی هم نرفت. همان چند قطعه ی مرا هم "ساواک"، در یورش به آپارتمانم در شهرآرا، برد ومثل خیلی چیزهای دیگر، از جمله چند کتاب آماده ی چاپ، به من پس نداد. آن موقع ها می خواستم چندین کتاب تحت عنوان "مرگ شاد گزیده" بنویسم. پیش حودم این طور فکر کرده بودم که نویسنده کسی است که مرگ خود را شادمانه انتخاب می کند. بااین موضوع چهار، پنج کتاب نوشتم که بنا به یک عادت نحس که نمی دانم ریشه اش در کجاست هیچ کدام شان را چاپ نکردم. فقط یکی شان را از برنامه ی دوم رادیو طی چند جلسه ضبط و پخش کردم- رساله ای درباره ی "مرغ دریایی" چخوف. (راستی یادم آمد رساله ای هم درباره ی "بوف کور" هم از رادیو پخش کردم. موقعی که ساواک به خانه ی من یورش آورد دوکتاب را آماده ی چاپ کرده بودم؛ یکی درباره ی کارهای "فالکنر" ودیگری درباره ی "داستایفسکی". هر کدام حدود شصد صفحه. این ها را به اضافه ی نوشته های خودم را ساواک برد. اما...راستی من چه خریتی کردم که بعد از انقلاب به جایی، سازمانی برای دریافت کارهای دیگرم مراجعه نکردم. نمی دانم، شاید چون خیال می کردم بزرگ ترین آرزوی من برآورده شده بود؛ "انقلاب" ... ودیگر هیچ هدیه ای گران بهاتر از این دریاف نخواهم کرد. درهرحال خیلی دلم می خواهد آثار مسروقه توسط ساواک را باردیگر به دست آورم، تا راستش، خودِ آن موقعم را ببینم؛ ببینم چطور فکر می کردم، وآیا تغییری کرده ام یانه؟).  برگردم به شاملو. او از لال بازی من خوشش آمده بود، ولابد به همین دلیل می خواست مرا ببیند. من بی هیچ هیجان خاصی وفقط با خوشحالی عادی چندروزی بعد به دفتر خوشه رفتم. اول این را بگویم که خداوند تبارک وتعالی جوری مرا آفریده است که از چیزی تعجب نمی کنم وجا نمی خورم. شاید من به قول همسرم آدم دلمرده ای باشم. این را به این خاطر می گویم که خودم بارها خیلی ها را دیده ام که از دیدن بزرگان دستپاچه می شوند واحتمالأ فکر می کنند این ها از کره ی دیگر آمده اند. ولی من از همان اول این طور نبوده ام. نمی دانم، شاید چون در خانواده ی بزرگان دین بزرگ شده ام؛ یاشاید چون بزرگ تر از بزرگان ادب را در عالم خواب دیده بودم؛ کسانی چون اجداد بزرگوارم : سیدالشهداء ، حیدرکرار، پیامبراکرم، که راستش، صدتا مثل آن بزرگان را به خاک پای این معصومین عوض نمی کنم. بله، درست است، آن عالم، عالم خواب بود، اما برای من باعالم بیداری هیچ تفاوتی ندارد، چون مگر نه هردو بربستر زمان جاری هستند؟ معلوم نیست این عالم بیداری ما، خواب دیگری نباشد.
درهرحال شاملو بامهر تمام مرا پذیرفت، بغلم کرد وبوسید (ومن متوجه شدم که چقدر معطر است : یک غول نقره ای معطر)، ودیدم که هیکلأ اصلأ غول نیست، اما چنین "حسی" در آدم به وجود می آورد. من شاملو را همیشه سپید مو دیده بودم. همان موی سپید انبوه، باوجود جوانی پوست، وبه ویژه جوانی جاودان چشم ها، همان درشتی اعضاء در عین غول نبودن (دست ها، دماغ، لب ها، چانه...) ونیز صدای بسیار زیبا وخوش آهنگ وبشدت مهربانِ او (حتی هنگام خشم) حالتی به وجود می آورد که به اصطلاح او در مورد واقعیتِ خودش واقعیت وعینیت می بخشید : شاملو همان غول زیبا بود. به نظرم اولین بار اما او را در یک مهمانخانه در آبادان دیده بودم. عزیز از دست رفته ام ؛ "صفر" (محمد علی صفریان، مترجم برجسته) به من گفته بود که شاملو با گروه فیلمبرداری به آبادان آمده است ودر فلان مهمانخانه در خیابان کریمخان است. تابستان بود وشرجی. باصفر به دیدن شاملو رفتیم. وقتی که یکباره جلوی در اتاق دربازش ظاهر شدیم دیدم که هیکل سفیدش راکه بی شباهت به هیکل یک نهنگِ سفیدِ کوچک نبود بیرون انداخته بود وروی شکم دراز کشیده بود وداشت می نوشت. فکر کردم لابد روی یکی از همان سناریوهایی که به خاطر نان می نوشت دارد کار می کند. اما بعد معلوم شد که از فرصت استفاده کرده وداشت شعر می نوشت. بی آن که از او بخواهیم خودش شعر را برای ما خواند. سن وسالِ من کم تر از آن بود که اظهار نظری کنم، معهذا شاملو در نهایتِ مهربانی گفت : "خوب، تو چی میگی، ها؟ خوشت اومد؟". من از خجالت فقط لبخند زدم. صفر گفت : "عدنان قصه نویس وشاعره". شاملو خیلی مهربان گفت :" ترکی؟" گفتم :"نه!". گفت :"پس باید عرب باشی، چون ایرونیا خیلی کم اسمِ عدنان می ذارن".  گفتم :"عربم". گفت : " درود بر تو". گفتم : "خیلی ممنون". بعد شوخی کرد وگفت :"این هوای شما درست عین این می مونه که رفته باشی تو حموم عمومی قالی بتکونی". باری، در دیدارم با شاملو در مجله ی خوشه به نظرم نمی رسد که  حرف های خیلی بخصوص گفته باشیم. از هردری سخنی رفت. به نظرم پرسیده بود که چه کار می کنم؟ من هم توضیخاتی داده بودم. مهم این بود که من اصلأ احساس نکردم شاملو خیلی مسن تر از من است. احساس کردم که چقدر دوستش دارم. چقدر در عین حال به من که جوان بودم وتازه اوائل کارم بود احترام می گذاشت. چقدر... لابد به همین دلائل است که این آدم این قدر دوست داشتنی است! درهمان جلسه بود که فهمیدم از موسیقی کلاسیک خوشش می آید. از من پرسید خودم موسیقی کلاسیک را کشف کردم یا کسی به من کمک کرد. ومن به تفصیل درباره ی یک نقاش توده ای حرف زدم که همسایه مان بود در خر مشهر و من او را به اندازه ی دنیا دوست داشتم. به او گفتم شاید عشق وعلاقه ی من به خلق کُرد ناشی از او و از تماس نزدیک من با زحمت کشان کُرد بود، که "در جست وجوی نان" به آن بندر جنوبی در خرمشهر آمده بودند. آن ها در آن بندر غریب بودند وخانه وکاشانه نداشتند؛ به همین جهت مادرم "علویه" که قدیسه ای بود، در خانه ی درندشت مان به آن ها جا داده بود. من توی خانه ی آن نقاشِ کُرد موسیقی کلاسیک را کشف کردم. براساس شخصیتِ همین آدم بود که بعدها، ضمنِ ساختن "یوکناپاتاوا" ی خودم، شخصیت دایی را برای داستان هایم درست کردم. بد نیست این نکته را همین جا یادآوری کنم که بیش از دودهه ی بعد در غربت با "مانی"، شاعر گرامی نسل بعد از خودم، آشنا شدم، و از نحوه ی آشنائیش با شاملو پرسیدم که در ضمن صحبتش گفت که شاملو از او پرسیده بود که از چه نوع موسیقی خوشش می آید؟ ومانی درنهایتِ صداقت گفته بود از موسیقی ایرانی، از "گوگوش" و... شاملو دیوانه ی موسیقی بود، وهمیشه در خانه اش صدای موسیقی کلاسیک به گوش می رسید. راستش من هیچ وقت نشنیدم که به موسیقی ایرانی گوش دهد. واین به نظرم عجیب می آمد. اگرچه با مطالعه ی گرایش های شاعرانه اش که پر از جهان مدرن بود این امر نباید به نظر عجیب می رسید. این نیز یکی از شباهت های روحی ما بود.  شاملو فهمید که به این نوع موسیقی خیلی گوش می دهم؛ فهمید که از موسیقی ایرانی زیاد خوشم نمی آید. با گذشت زمان وکسرت دیدارها در "خوشه" کم کم فهمید که بهروزی قومِ عرب در سراسر گسترده ی عربی برای من مهم است؛ فهمید که یکی از بزرگ ترین آرزوهای من وحدتِ جهان عرب است. فهمید کسانی مرا از قوم خودم محروم کرده اند ومن از آن ها بیزارم؛ فهمید من آن ها را نژاد پرست وفاشیست می دانم؛ فهمید من دیوانه ی موسیقی قومم هستم. گفتم : "به نظرم در سراسر عالم، نه قبل از "اُم کلثوم" خواننده ی به بزرگی وعظمتِ او بوده، ونه بعد از او خواهد بود؛ درست عینِ "شکسپیر" درتئاتر انگلیس وجهان". فهمید... واین طور شد که فهمیدیم خیلی چیزهای مشترک داریم، جز این که من از "نیما" خوشم می آمد، بعد "اخوان" (اخوان شاعر البته)، بعد... وبعد خودش...
این شد شروع جدی تر همکاری من با خوشه. از آن پس مرتب به شاملو قصه و شعر و ترجمه می دادم، واز من مرتب در خوشه کار در می آمد. من هم تقریبأ هر روز به دفتر خوشه         می رفتم، وهرروز وجه دیگری از شاملو را کشف می کردم. برای من، مثلأ جالب بود که آدم خیلی تر وتمیزی مثل شاملو آن قدر خاکی باشد. کارگران چاپخانه عاشق او بودند. باهمان ها نان وپنیر وهندوانه  می خورد. با آن ها ندار بود، اما او از چنان شخصیت دوست داشتنی و احترام برانگیزی برخوردار بود که هیچ کس جرئت نمی کرد کم تر از "آقای شاملو" به او بگوید، واز نسل ما اولین کسی را که دیدم که با اسم کوچک او را صدا می زند، مرحوم "منوچهر شفیانی" بود که به نظرم از نظر شخصیتی گرفتاری های زیادی داشت، چون اولأ خیلی جوان تر از این حرف ها بود که به خودش اجازه بدهد شاملو را به اسم کوچک صدا بزند، و ثانیأ کاملأ داد      می زد که این کار را چقدر تصنعی می کند. شفیانی گرفتاری داشت وهمین گرفتاری هم کار دستش داد و ما را از داستان های زیبایش محروم کرد. باری، می توانم صراحتأ بگویم شاملو همیشه از کار من در خوشه راضی بود؛ چه از نوشته های  خودم وچه از ترجمه هایم. مثلأ من چندین داستان کوتاه کوبائی را ترجمه کردم که پشت سر هم آن ها را چاپ کرد. من که فکر     می کردم شاملو کمونیست است، یک بار از سر کنجکاوی به او گفتم :"آقای شاملو، این     نویسنده های کوبائی از رژیم کاسترو خوششان نمی آید". گفت : "خوششان نیاید، قصه های شان محشر است". شاملو که قصه های مرا خیلی دوست داشت و آن موقع ها قصه های من اساطیری بودند، ونه سورئال، فکر می کرد که چون قصه ی آمریکای لاتین زیاد می خوانم تحت تأثیر    آن ها قرار گرفته ام. من به او توضیح دادم که فقط قصه ی آمریکای لاتین زیاد نمی خوانم، من قصه زیاد می خوانم. نیز به او گفتم که اصولأ من تحت تأثیر زندگی بسیار غنی خانواده ی خودم، وفرهنگِ  قومی زنده وملموسِ خودم قرار می گیرم. در خانواده ی ما "زندگی دیگری" جاری بود، که زندگی معروف به زندگی واقعی در حاشیه ی آن بود؛ زندگی دیگر ما پر از اساطیر عربی بود؛ پر از عرفان بود؛ پر از تصوراتِ دوران پرشکوه گذشته. حتی یک بار به او گفتم : "آقای شاملو، من از یک امپراطوری عطیمِ فرهنگی می آیم؛ امپراطوریِ فرهنگی در وهله ی اول اسلامی، ور وهله ی دوم، عربی".
درهرحال اگر شاملو کمونیست هم بود (که نبود، شاملو یک دموکراتِ اصیل بود) از این نوعش بود. او به آزادی افراد، وآزادی خودش، بی نهایت احترام می گذاشت.  شاملو هرگز نمی توانست یک حزبی خوب باشد. به نظرم به همین دلیل شاعر بزرگی شد.  چون در ایران تحزب انگار فقدان آزادی! اگر "کسرائی" به عشقِ مردم  اکتفا می کرد، وکاری به کار حزب توده نداشت (نه تنها کار به حزب توده که به هیچ حزب دیگری کار نداشت) شعرهایی بس بزرگ تر می گفت.البته معنی این حرف این نیست که حزبی نشدن یعنیشاعر خوب شدن. اما شاعر، در عین تمسّک به اخلاق واصول والا، هیچ قیدی نباید داشته باشد. شاعر باید آزادِ آزاد باشد، حتی آزاد از تمایلاتِ جگر گوشه هایش، بچه هایش. شاعر در اصل فقط باید به یکی وفادار باشد : "الهه ی شعر". شاملو این طور بود وکسرائی وخیلی های دیگر این طور نبودند – با وجودی که پاکی کسرائی حد ومرز ونداشت، اما عشق به حزب زیان زیادی به او وارد کرد. نزد شاملو هر نوع  وفاداری دیگر از فیلتر وفاداری به الهه ی شعر می گذشت. به همین جهت گاهی لجاجتِ شاملو در نمایشِ یک چهره ی سیاسی عجیب می نمود. مثلأ در مورد "تختی". من آن موقع در مجله ی خوشه بودم. متنِ روی جلدِ خوشه سه بار عوض شد، تا بالاخره توانست از ساواک اُوکی بگیرد، تازه علت اش هم این بود که ساواک شعر "محمود مشرف آزاد تهرانی" (م. آزاد) را نفهمیده بود. ساواک هرگز نفهمید که کافی ست شعر "مو" بگوید، تا مردم "پیچش مو" را بفهمند. مجله در آمد و در همان ساعات اول تمام شد. اگر درست یادم مانده باشد، ساواک اجازه ی تجدید چاپ نداد.  یا در مورد جشن های دوهزار وپانصد ساله ی شاهنشاهی. به صاحب امتیاز خوشه تکلیف شده بود که به این مناسبت، مثل همه ی نشریه های دیگر، باید یک ویژه نامه در بیاورد. مغز خلاقِ شاملو شروع به کار کرد. تا این که یافت! شاملو چون به خوانندگان خود ایمان داشت با اجرای یک نقشه ی دقیق، که ظرائفش را به هیچ کس نگفته بود (احتمالأ جز به آیدا خانم)، درس خوبی به ساواک داد. جریان از این قرار بود که او همه ی مطالب مربوط به این مناسبت را وسط مجله به طور جداگانه، وبه صورت مجله در مجله چاپ کرد. بقیه ی مجله، انگار نه انگار. همان مطالب عادی ومعمولی هر شماره بود. نتیجه این شد که در روز پخش مجله، تمام خیابان ها و جوی های تهران از صفحاتِ وسطِ  مجله ی خوشه، از مجله ی تحمیلی داخل مجله ی خوشه، یعنی ویژه نامه ی دوهزار وپانصد ساله ی شاهنشاهی پُر بود و زیر پا له می شد، وتوی جوی های پراز لجن می رفت! باری، شاملو واقعأ مردم دوست بود. آدم های عجیبی به دفتر مجله می آمدند که ظاهرأ هیچ ربطی به شاملو نداشتند. یک بار پیرمرد روستائی با لباس روستائی به دفتر آمد. چه ماچ وبوسه ای از هم می کردند! آن روز، روزِ شدیدِ کاری بود، چون فردا می بایست مجله در می آمد. شاملو با آن آقا نشست وشروع کردند با هم گپ زدن. پیرمرد روستائی با صدای آرامی حرف می زد. وشاملو همه گوش ولذت بود. گاه گاهی از چاپ خانه فرم های چاپی می آوردند تا شاملو ببیند. او، یا سریع ترتیب کار را می داد، یا تند تند می گفت : "خوبه، خوبه، دستت درد نکنه"... یا به من وسیروس می گفت نگاهی به مطلب بیندازیم تا غلط نداشته باشد. وبه گوش دادن به حرف های پیرمرد ادامه می داد. چندیدن ساعت با هم حرف زدند. تا این که پیرمرد پا شد ورفت. تازه شاملو به یاد مجله افتاده بود! اما باکی نیست. شاملو همیشه مرد کار وکار وکاربود. چنین بود شاملوی غیر حزبی!
یک روز اتفاق خیلی جالبی افتاد. همین طور که نشسته بودیم وکار می کردیم یک هو خانمی وارد دفتر شد : " دِ! این یک شاملوی زن بود!". شاملو با شور وهیجان از جایش برخاست وبه طرف آن زن رفت. من داشتم به یک جفت شاملو نگاه می کردم که تنها فرقی که با هم داشتند این بود که یکی شان زن بود ودیگری مرد بود! آن زن هم برای خودش غولی بود به کوچکی غول دیگر، یعنی شاملو! دوغول زیبا! منظرغریبی بود. آن زن، خواهر شاملو بود! یک بار از مجله ای که به نظرم مال نویسنده های چپ آمریکا بود، داستان شاهکاری درباره ی جنگ ویتنام  ترجمه کردم. عنوان داستان "اطاق" بود، ونویسنده اش – اگر اشتباه نکنم – کسی بنام "کولپاکوف" بود. او آمریکایی بود که در جنگ ویتنام شرکت کرده بود و حالا آمده بود تا آبروی نداشته ی آمریکای قَدر قدرت را ببرد. داستان درباره ی اطاق شکنجه ی یک پسر بچه ی ویتنامی بود که آمریکایی ها فکر می کردند برای فلان روز در بهمان جا قراری با چند ویت کنگ  دارد. می خواستند که پسر بچه آن ها را سر قرار ببرد. او را در اطاق لت وپار می کنند تا بالاخره تسلیم می شود؛ قول می دهد آن ها را سر قرار ببرد. اما قرار کجا؟ وسط یک میدان وسیع مین! آمریکایی ها آن منطقه را با توپ وتانک محاصره می کنند. ویت کینگ ها دیر می کنند. پس چرا نمی آیند؟ آمریکایی ها می پرسند.  "می آیند، می آیند". پسر بچه جواب می دهد ولبخند می زند. چند لحظه بعد تمام منطقه  رو هوا می رود و آمریکایی هابا همه ی ساز و برگ جنگی شان به درک واصل می شوند. شاملو با هیجان و برائت یک بچه، این داستان را چاپ کرد وبرای جلد، طرح شکوهمندی از یک طراح فرانسوی را انتخاب کرد که در آن، زنی ویتنامی  کودکش را در آغوش داشت، وهمچنان که سرش را در بر کودک خم کرده بود، از چشم هایش به جای اشک بُمب می ریخت. دیوانه کننده بود. شاملو که مجله را نشان من داد از شگفتی جمله ی ایتالیایی گفتم. شاملو با تعجب گفت : "چی گفتی؟" / "ها؟" / "همین حالا چی گفتی؟". به او توضیح دادم که این جمله ای ست که ایتالیایی ها موقع تعجب می گویند. به فارسی زیاد رسا نیست، ولی معنای تحت الفضی اش  می شود : "یا حضرت مریم!" / "همین، این مادر، مریم است، مادوناست! مادونای ویتنامی!" / "ها؟!!" ودهانم از شگفتی باز ماند.
شبی که "خسرو گلسرخی" را تیرباران کردند من و "ناصرشاهین پر" به خانه ی شاملو رفتیم. البته ناصر از دیرباز با شاملو دوستی و مودت داشت و شاملو حتی کتابی را به او تقدیم کرده بود (حالا در ست یادم نیست کدام کتاب).  برای من این رابطه عجیب بود. آخر ناصر خیلی جوان تر از شاملو بود. روابط آن ها چنان صمیمی بود که من هیچ اشکالی در این نمی دیدم که ناصر، شاملو را "احمد" صدا کند. در این ندا هیچ ریائی نبود. وقتی که شاملو کنار در آمد چنان با هم روبوسی کردند که انگار پدری فرزندش را در آغوش گرفته بود، یا برادر بزرگ تری برادر کوچک ترش را. اگر بگویم که رنگ صورت شاملو در آن شب خاکستری شده بود از من باور کنید. این غول مهربان چنان افسرده  بود که حالتِ معمولی خودش را که سرزندگی و شادی و شلوغی بود از دست داده بود. شاملو حرف نمی زد. چند لحظه ای نشستیم وبعد شاملو بلند شد و رفت وشعری  را که برای گلسرخی  و"دانشیانه" گفته بود آورد وخواند. من هنوز سنگینی آن لحظات را حس می کنم. لحظاتی که اگرچه از عظمتِ شعر شاملو، قُدسی می نمودند، با وجود این، پر هیبت وترسناک هم بودند، به ویژه که گرفتگی صدای پاکِ شاملو بر این هیبت           می افزود.  این نیز یکی دیگر از شگفتی های شاملو بود. بعدها پیش خودم فکر کردم که چطور ممکن است شاملو تا این حد تحت تأثیر قرار گیرد که شعری با آن شکوه برای خسرو بگوید. خسرو یک شاعر متوسط بود، و در تئوری شعر هم بشدت ضعیف. شاملو به این چیزها کار نداشت. شاملو به چیزی دیگر، چیزی عالی تر نظر داشت : خسرو یک گلوله شهامت، یک گلوله شرافت بود، وشاملو عاشق این صفات بود. شاملو تحت تأثیر همین روحیه، بیش از دو دهه    پیش تر، برای تیرباران کردن افسری شعری گفته بود که از حزبِ او بیزار بود : "مرتظی کیوان"، افسر حزب توده ی ایران، وعضو کمیته ی مرکزی. با آن که اینک چند دهه از سرایش این شعر می گذرد، معهذا سوزِ آن همچنان جان ها را به آتش می کشد.
این خاطرات را از سر باز ایستادن نیست. باید بروم وبه مرثیه ای که شاملو برای "فروغ" گفته بود گوش دهم. بهتر از این نمی شود در سوزِ عزیزی گریست، وبا این "مرثیه" در سوگِ شاملو می گریم.
منبع:بروال اهواز


الاربعاء 10 سبتمبر 2014
           

هدهد نیوز | سیاست | مسائل ملي | جامعه وحقوق | دانش و فن آورى | زنان ومردان | ورزش | ديدكاه | گفتگو | فرهنگ و هنر | تروريسم | محيط زيست | گوناگون | ميراث | ويدئو | سلامت | سرگرمى